میترسم مضطربام

می‌ترسم، مضطرب‌ام
و با ان‌که می‌ترسم و مضطربم
باز با تو تا اخرِ دنیا هستم.
می‌ایم کنار گفتگویی ساده،
تمام رؤیا ‍هایت را بیدار می‌کنم
و اهسته زیر لب می‌گویم
برایت اب اورده‌ام، تشنه نیستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد امد.
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌اید
با این‌همه … دی‌روز،
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خواب یک ستاره بود!
خسته‌ام ری‌را!
می‌ایی همسفرم شوی؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران ‍ست،
توی راه از پوزش پروانه سخن می‌گوئیم
توی راه خواب‌ ‍هامان را برای بابونه‌ ‍های درّه‌ای
دور تعریف می‌کنیم،
باران هم که بیاید
هی خیس از خنده‌ ‍های دور از ادمی،
می‌خندیم،
بعد هم به راهی می‌رویم
که سهم ترانه و تبسم ‍ست
مشکلی پیش نمی‌لید
کاری به کار ما ندارند ری‌را،
نه کرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.
وقتی دست‌مان به اسمان برسد،
وقتی که بر ان بلندیِ بنفش بنشینیم
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید،
می‌نشینیم برای خودمان قصه می‌گوئیم
تا کبوترانِ کوهی از دامنه‌ی رؤیاها به لانه، برگردند.
غروب ‍ست
با ان‌که می‌ترسم
با ان‌که سخت مضطرب‌ام،
باز با تو تا اخر دنیا خواهم امد.

/ سید علی صالحی، از دفتر:
«دیر امده‌ای ری‌را! باد امد و همه رویاها را با خود برد.»
دیدگاه ها (۲)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط