یادش بخیر کودکی روزی که دست همبازی کوچکم را میگرفتم ک

یادش بخیر کودکی. روزی که دست هم‌بازی کوچکم را می‌گرفتم. کوچه‌ها را یکی یکی رد می‌کردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد بنشینیم کنار حوض بزرگش و ماهی‌ها را تماشا می‌کردیم. ماهی‌هایی که بازیگوشی‌شان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم می‌شدم و او قایم می‌شد. من می‌گفتم«من چشم می‌شوم.» او می‌خندید و می‌گفت: «من چشم می‌گذارم.» تا غروب قایم باشک بود و بی‌خیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگ‌های بی‌احساس نبود. حتی سنگ‌ها و سنگفرش‌ها برایمان دوست و رفیق بودند ...
دیدگاه ها (۰)

بعضی عکس ها هستند، آدم ها هزار بار هم نگاهش کنند سیر نمی شون...

تنگه چاهکو، قشم

شاید باورتون نشه ولی ایران خودمون دریاچه صورتی دارهشیراز، در...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط