دازای اوسامو عشق پنهان
صبح روز بعد
ویو چویا
از خواب پاشدم دیدم یه دازای بهم چسبیده و محکم کمرم و گرفته آروم بیدارش کردم یکم دستش و شل کرد منم خودمو آزاد کردم رفتم سمت اتاق اتسوشی
دم در اتاق
تق تق
£اتسوشی بیدار شووو
#:بله بیدارم *خروپفف*
£هیچی
چویا رفت تو آشپز خونه و شروع کرد به صبحونه درست کردن
داشت صبحونه رو درست میکرد که کمرش توسط دوتا دست کشیده محاصره شدن اولش ترسید بعد فهمید کیه
£سلام دازای صبح بخیر
€سلام چویا جونم صبح توهم بخیر
#:سلام صبح همگی تون بخیر(خواب آلود )
نشستن سر میز و شروع کردن به خوردن صبحانه
و دازای کلی مسخره بازی در آورد و چویا هم حرص میخورد و اتسوشی هم با لبخند نگاهشون میکرد.
بعد از تموم شدن غذا دازای گفت توی قصر خیلی کار داره باید برگرده چویا اولش ناراحت شد ولی فراموشش کرد دازای کالسکه که رو خبر کرد و اونا رفتن به سمت قصر
ویو اتسوشی
استرس تمام وجودمو گرفته بود خیلی استرس داشتم نمی دونم چه ولی خیلی استرس داشتم تو فکر خودم بودم که با قرار گرفتن یه دست رو شونه هام به خودم اومدم
£چیزی شده خوبی
#اره خوبم نگران نباش
پایان ویو
اونا رسیدن پیاده شدن و اتسوشی از اون همه عظمت و زیبایی قلعه مونده بود
€قشنگه نه چویا جان به خدمت کارا بگو اتاق شو نشون بدن خودت هم استراحت کن
£باشه عزیزم
اشاره به یه خدمت کار
و...
گفتم که کوتاه ایشالا فردا جبران میکنم
خب غلط املایی داشتم به بزرگی خودتون ببخشید
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.