امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم... که وقتی روزی زمین ا
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم... که وقتی روزی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد...
ماریا... ماریا... و بعد جلو چشمان من مرد.
به گردنش اویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست.
از خودم بدم آمد...
معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
ماریای کوچکش چقدر باید منتظر بماند. چقدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ، بدترین فکر بشر است.
از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند باهم بجنگند و حالا میبینم بله.
مجبورند...
چون آنها که دستور جنگ میدهند زیر باران نیستند، میان گلولای نیستند... و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند...
کاش اسلحهام را به سمت رئیس جمهورهایی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشسته اند...
بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریا را امضا میکنند.
راحتتر از نوشتن یک سلام...
جنگ را شرورترین افراد شروع میکنند و شریفترین افراد اداره میکنند...
درواقع تمام تاریخ عبارت است از سربازانی که همدیگر را نمیشناسند و باهم میجنگند برای کسانی که همدیگر را میشناسند و باهم نمیجنگند...
اگر سیاستمدار ها مجبور بودن خط مقدم بجنگند، 90 درصد جنگ های دنیا اتفاق نمیافتاد...
ماریا... ماریا... و بعد جلو چشمان من مرد.
به گردنش اویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست.
از خودم بدم آمد...
معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
ماریای کوچکش چقدر باید منتظر بماند. چقدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ، بدترین فکر بشر است.
از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند باهم بجنگند و حالا میبینم بله.
مجبورند...
چون آنها که دستور جنگ میدهند زیر باران نیستند، میان گلولای نیستند... و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند...
کاش اسلحهام را به سمت رئیس جمهورهایی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشسته اند...
بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریا را امضا میکنند.
راحتتر از نوشتن یک سلام...
جنگ را شرورترین افراد شروع میکنند و شریفترین افراد اداره میکنند...
درواقع تمام تاریخ عبارت است از سربازانی که همدیگر را نمیشناسند و باهم میجنگند برای کسانی که همدیگر را میشناسند و باهم نمیجنگند...
اگر سیاستمدار ها مجبور بودن خط مقدم بجنگند، 90 درصد جنگ های دنیا اتفاق نمیافتاد...
۳۰۳.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۱