داستانی کوتاه (غمگین)
داستانی کوتاه (غمگین)
یادمه بچه که بودم ارزو داشتم زودتر بزرگ بشم و برم دنبال رویاهام واسه خودم کسی بشم فکر میکردم همه چی همینقدر اسونه و بچگانه بدست میاد
یکم که بزرگتر شدم فهمیدم باید تلاش کنم و لی امان از زندگی که وقتی بخواد بیافته رو دنده لج بد میافته یکم که بزرگتر شدم فهمیدم فقط تلاش نیست باید رو پاهام بایستم و فقط خودمم کسی نیست بیاد کمکم و از گودال که مثل باتلاق میمونه بکشتم بیرون پس هرچی دست و پا زدم بیشتر فرو رفتم وقتی بزرگتر شدم فهمیدم تنها فردی که دلش برام میسوزه خودمم حتی خانوادم وقتی کارشون گیر بود سراغم میومدن
اما الان که بزرگتر شدم احساس میکنم یه مرده بی احساس یه افسرده یه ادم مغرور خودخواه که کسی نمیخوادش و فقط و فقط کسی که باهاش راحته خودشه الان ففط میخوام بفهمم چه مرگمون بود که میخواستیم بزرگ بشیم
کاش دوباره برگردم به اون دوران کودکی
💔🥀
یادمه بچه که بودم ارزو داشتم زودتر بزرگ بشم و برم دنبال رویاهام واسه خودم کسی بشم فکر میکردم همه چی همینقدر اسونه و بچگانه بدست میاد
یکم که بزرگتر شدم فهمیدم باید تلاش کنم و لی امان از زندگی که وقتی بخواد بیافته رو دنده لج بد میافته یکم که بزرگتر شدم فهمیدم فقط تلاش نیست باید رو پاهام بایستم و فقط خودمم کسی نیست بیاد کمکم و از گودال که مثل باتلاق میمونه بکشتم بیرون پس هرچی دست و پا زدم بیشتر فرو رفتم وقتی بزرگتر شدم فهمیدم تنها فردی که دلش برام میسوزه خودمم حتی خانوادم وقتی کارشون گیر بود سراغم میومدن
اما الان که بزرگتر شدم احساس میکنم یه مرده بی احساس یه افسرده یه ادم مغرور خودخواه که کسی نمیخوادش و فقط و فقط کسی که باهاش راحته خودشه الان ففط میخوام بفهمم چه مرگمون بود که میخواستیم بزرگ بشیم
کاش دوباره برگردم به اون دوران کودکی
💔🥀
۹.۸k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.