مارالم
،کجایی ستاره شبهای تاریک وپریشان من ،کجایی که من خون دل از مژه میبارم واصلا خبرت نیست ،آخرای دلارام
این تنهاترین مرد مگر نمیبینی که از پاافتاده ام ای بغض در گلویم نشسته ،مگرنمیشنوی فریادهای گاه وبیگاه من ،دل اسمان بحال منه نشسته در کوچه های انتظار گریست و اما هنوز که نیامده ای ،چه کردم ای ماه من که قصدجانم کردی ،چه کرده ام که مرا وتنها مرا به بزم دلتنگی هانمیخوانی ،من چگونه بااین ته مانده جانم فریاد کنم که ای پری پیکرمن ای آفتاب بی غروب عشق من مرا دیگر نه نایی مانده ونه نوایی بیا ودرد هایت رابجانم بریزبگذار کمی ارام بگیرم ،کجا این جهان دیده ای معشوق عاشقی چومنش باشد ودردهایش را خود بجان بگیرد ،مگر قرارمان را ازیاد برده ای عروس زیبای من ،مگرقرارمان نبود توزندگی کنی ومن بندگی ،بیا ودردهایت را دست ودل بازانه به جانم بریز که به پشیزی نمی ارزد این تن رنجورمن که نتوانست دلت را پایبند دلم کند ،بمیرد عاشقی که سالهاست تورا ندارد وهنوز نفس میکشد،مرا چه شده ؟منی که طاقت لحظه ای نداشتنت که هیچ حتی اندیشیدن به این هم جانم را میگرفت ،مبادا خاطرت مکدر شود ازاین نمردن ،ازاین سماجت ،نفس کشیدنم رانبین که به دل مهربانت بدراه نده بخدابسختی نفس میکشم درهوای بیتو بودن اما موهایم سپید شده از غم این فراق ،سالهاست باخنده بیگانه امو دلم چون ابربهاران گریان ،دستهایم بع رعشه افتاده اندوپاهایم سست،کمی مرا در آغوش میگیری فقط اندکی انقدرکه سرم را روی پاهایت بگذارم وبمیرم ،میدانی دورت بگردم توباشی امامن نداشته باشمت هرثانیه اش هزاربارمردن است میدانم دیگردوستم نداری که رهایم کردی به امید شنیدن خبرمرگم نازنین مه لقای منه بیمار....
این تنهاترین مرد مگر نمیبینی که از پاافتاده ام ای بغض در گلویم نشسته ،مگرنمیشنوی فریادهای گاه وبیگاه من ،دل اسمان بحال منه نشسته در کوچه های انتظار گریست و اما هنوز که نیامده ای ،چه کردم ای ماه من که قصدجانم کردی ،چه کرده ام که مرا وتنها مرا به بزم دلتنگی هانمیخوانی ،من چگونه بااین ته مانده جانم فریاد کنم که ای پری پیکرمن ای آفتاب بی غروب عشق من مرا دیگر نه نایی مانده ونه نوایی بیا ودرد هایت رابجانم بریزبگذار کمی ارام بگیرم ،کجا این جهان دیده ای معشوق عاشقی چومنش باشد ودردهایش را خود بجان بگیرد ،مگر قرارمان را ازیاد برده ای عروس زیبای من ،مگرقرارمان نبود توزندگی کنی ومن بندگی ،بیا ودردهایت را دست ودل بازانه به جانم بریز که به پشیزی نمی ارزد این تن رنجورمن که نتوانست دلت را پایبند دلم کند ،بمیرد عاشقی که سالهاست تورا ندارد وهنوز نفس میکشد،مرا چه شده ؟منی که طاقت لحظه ای نداشتنت که هیچ حتی اندیشیدن به این هم جانم را میگرفت ،مبادا خاطرت مکدر شود ازاین نمردن ،ازاین سماجت ،نفس کشیدنم رانبین که به دل مهربانت بدراه نده بخدابسختی نفس میکشم درهوای بیتو بودن اما موهایم سپید شده از غم این فراق ،سالهاست باخنده بیگانه امو دلم چون ابربهاران گریان ،دستهایم بع رعشه افتاده اندوپاهایم سست،کمی مرا در آغوش میگیری فقط اندکی انقدرکه سرم را روی پاهایت بگذارم وبمیرم ،میدانی دورت بگردم توباشی امامن نداشته باشمت هرثانیه اش هزاربارمردن است میدانم دیگردوستم نداری که رهایم کردی به امید شنیدن خبرمرگم نازنین مه لقای منه بیمار....
۱۷.۷k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.