عاشقانه های شبنم بالایزال بی منتها
دل پر حسرتی دارم از این آبادی ویران
بنام عاشقی عمرم شده پاسوز این یا آن
نه شب تنهایی ام پر شدنه صبحی باکسی همگام
نه دستی سایه بان شد بر سرم در زیر یک باران
قسم بر چشم دلبر زل نزد چشمم به چشمانش
قسم بر تار گیسویش نزد لب بوسه ای پنهان
بهار از بی مرامی گشته یک پاییز سرگردان
به این عاشق کسی کی داده یک شاخه گل از گلدان
سرم شد بارتن از بس شنیدم حرف این یا آن
سری آسوده می خواهم در این دنیای بی سامان
بجز حرف و حدیث و طعنه نشنیدم "رحیما"
"دلم را می برم با خود از این آبادی ویران "
بنام عاشقی عمرم شده پاسوز این یا آن
نه شب تنهایی ام پر شدنه صبحی باکسی همگام
نه دستی سایه بان شد بر سرم در زیر یک باران
قسم بر چشم دلبر زل نزد چشمم به چشمانش
قسم بر تار گیسویش نزد لب بوسه ای پنهان
بهار از بی مرامی گشته یک پاییز سرگردان
به این عاشق کسی کی داده یک شاخه گل از گلدان
سرم شد بارتن از بس شنیدم حرف این یا آن
سری آسوده می خواهم در این دنیای بی سامان
بجز حرف و حدیث و طعنه نشنیدم "رحیما"
"دلم را می برم با خود از این آبادی ویران "
۶.۳k
۰۹ تیر ۱۴۰۳