هروقت نوبت من شد بگو...
هروقت نوبت من شد بگو...
من دنیایی حرف نگفته از سالهاتنهاییم
از شبهای بی خوابیم از چشمان اشکبارم
از بغضهای فرو برده ام از دل عزی ان کندنم از دیگرنخندیدنم از به هیچ مسافرتی نرفتنم از به هیچ کافه ای قدم نگزاشتنم از روزهای تولدی که به عمدفراموش کردمو از این که دیگر نه خواستم ونه توانستم زندگی کنم تنها برای باتوگفتن دارم ...
یا بیا وکنار دلم بشین تا برگی تازه عاشق
شدنم را ببینی ودردهایت را میزبان شوم یا همینطورکه فراموشم کرده ای ادامه بده بتوقول شرف میدهم که دیگرهیچ پاییزی را ویازمستانی را بدون تو نخواهم
گذراندبتو قول میدهم دیری نمیپاید که روی دست مردمان این شهر خفته در تابوت برایت رقصی کنم دیگرنتوانی نادیده ام بگیری تا دیگرنگویی من بزرگترین اشتباه توبودم تابدانی خودت نخواستی بیشترازیک برگ از مثنوی عاشق توبودنم را بخوانی مرا که آرزوی دیگران بودم را اینچنین حقیرمدارکه من
هرچه میکنم از آتش عشقیست که تودر دلم نشانده ای ....
من دنیایی حرف نگفته از سالهاتنهاییم
از شبهای بی خوابیم از چشمان اشکبارم
از بغضهای فرو برده ام از دل عزی ان کندنم از دیگرنخندیدنم از به هیچ مسافرتی نرفتنم از به هیچ کافه ای قدم نگزاشتنم از روزهای تولدی که به عمدفراموش کردمو از این که دیگر نه خواستم ونه توانستم زندگی کنم تنها برای باتوگفتن دارم ...
یا بیا وکنار دلم بشین تا برگی تازه عاشق
شدنم را ببینی ودردهایت را میزبان شوم یا همینطورکه فراموشم کرده ای ادامه بده بتوقول شرف میدهم که دیگرهیچ پاییزی را ویازمستانی را بدون تو نخواهم
گذراندبتو قول میدهم دیری نمیپاید که روی دست مردمان این شهر خفته در تابوت برایت رقصی کنم دیگرنتوانی نادیده ام بگیری تا دیگرنگویی من بزرگترین اشتباه توبودم تابدانی خودت نخواستی بیشترازیک برگ از مثنوی عاشق توبودنم را بخوانی مرا که آرزوی دیگران بودم را اینچنین حقیرمدارکه من
هرچه میکنم از آتش عشقیست که تودر دلم نشانده ای ....
۶.۴k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.