من خستم !
من خستم !
آیا کسی مرا میفهمد؟
آیا کسی صدای مرا در کنجِ این تاریکی میشنود؟
روزهای من بارانی تراز هروز است و هروزم تنها تراز دیروز ...
من از آدمها میترسم !
چون آن روزِ سرد که کسی وجود مرا حس نمیکرد انسانها آمدند، احساسم را قلبم را و روحم را کشتند...
چرا کسی نبود تا مرا در آغوش بکشد و خودش را با غم من شریک بداند؟
من اعتمادم را هم به آدمها از دست دادم !
چون آن شبِ تاریک وقتی کسی دست مرا برای نجات نمیگرفت من تکیه کردم به آنها و قلبم را در اختیارشان قرار دادم اما آنها مرا رها کردند در آن تاریکی...
گلهای نیست چون سکوت هست، امیدی هم نیست چون تاریکی هست و کسی هم نیست چون خودم هستم !
ولی این را هم بدانید که من از شما بیشتراز مرگ میترسم !
چون مرگ را با حرفهای شما تجربه کردم !
آیا کسی مرا میفهمد؟
آیا کسی صدای مرا در کنجِ این تاریکی میشنود؟
روزهای من بارانی تراز هروز است و هروزم تنها تراز دیروز ...
من از آدمها میترسم !
چون آن روزِ سرد که کسی وجود مرا حس نمیکرد انسانها آمدند، احساسم را قلبم را و روحم را کشتند...
چرا کسی نبود تا مرا در آغوش بکشد و خودش را با غم من شریک بداند؟
من اعتمادم را هم به آدمها از دست دادم !
چون آن شبِ تاریک وقتی کسی دست مرا برای نجات نمیگرفت من تکیه کردم به آنها و قلبم را در اختیارشان قرار دادم اما آنها مرا رها کردند در آن تاریکی...
گلهای نیست چون سکوت هست، امیدی هم نیست چون تاریکی هست و کسی هم نیست چون خودم هستم !
ولی این را هم بدانید که من از شما بیشتراز مرگ میترسم !
چون مرگ را با حرفهای شما تجربه کردم !
۴.۴k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.