خسته ام از روزگار از چهره ام معلوم نیست...
خسته ام از روزگار از چهره ام معلوم نیست...
خنده ام مصنوعی است،این واقعا معلوم نیست...
آدمی شادم میان دیگران اما چرا
اشک چشمانم ولی از دیدشان معلوم نیست...
شعرها و جمله ها شیرین براید از دلم
این تلخی ،چرا شیرینی اش معلوم نیست...
خسته ام از گریه از نزدیک بودن های دور
التماس چشم هایم باز هم معلوم نیست...
باشد.عادت میدهم دل را ولی ای روزگار
رحم و انصافت کجا رفته؟چرا معلوم نیست...
صبر کردم صبر خواهم کرد زین پس باز هم
این صبوری و تحمل تا به کی؟معلوم نیست...
تا به کی پنهان کنم این دردها را؟خسته ام
خسته ام از خستگی هایم خداااااامعلوم نیست..
خنده ام مصنوعی است،این واقعا معلوم نیست...
آدمی شادم میان دیگران اما چرا
اشک چشمانم ولی از دیدشان معلوم نیست...
شعرها و جمله ها شیرین براید از دلم
این تلخی ،چرا شیرینی اش معلوم نیست...
خسته ام از گریه از نزدیک بودن های دور
التماس چشم هایم باز هم معلوم نیست...
باشد.عادت میدهم دل را ولی ای روزگار
رحم و انصافت کجا رفته؟چرا معلوم نیست...
صبر کردم صبر خواهم کرد زین پس باز هم
این صبوری و تحمل تا به کی؟معلوم نیست...
تا به کی پنهان کنم این دردها را؟خسته ام
خسته ام از خستگی هایم خداااااامعلوم نیست..
۸.۰k
۲۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.