PART
#PART42
#خلسه
نفس عمیقی کشیدم که بلافاصله گوشیم زنگ خورد،آرمان بود،جواب دادم:«آرمان...»نذاشت حرفمو ادامه بدم و با لحنی که نگرانی و عصبانیت و همچنین آشفتگی ازش سرازیر بود گفت:«چرا انقدر اِشغالی لامصب؟»
نفس عمیقی کشیدم و طلبکارانه گفتم:«میشه بگی کجایی؟»
بخاطر اینکه آسانسور شیشه ای بود میتونستم ببینم که آرمان و آرتا و چندتا مرد دیگه دارن به طرف آسانسور میان.میشه گفت با دیدنشون خیالم راحت شد البته بخوام رو راست باشم با دیدن آرمان...آرتا با دیدن اینکه حنا توی بغلم غش کرده سریع خودشو رسوند پشت آسانسور و مثل بچه های پنج ساله از اون پشت هی داشت دست و پا میزد و آرمان هم شبیه باباش هی میکشوندش عقب تا تو دست و پا نباشه،آرمان که آرتا رو گرفته بود با بی حوصلگی گوشیشو دوباره اورد بالا و گفت:«اونجا چخبره؟حنا چش شده؟»
چند دقیقه گذشت...آرتا شبیه بچه ای که توی مدرسه مونده و مامانش یادش رفته بیاد دنبالش پشت در آسانسور نشسته بود و به حنا زل زده بود،آرمان هم از این سر اتاق به اون سر اتاق و با قدمای مردونش طی میکرد،اگه این وضعیت تا چند دقیقه ی دیگه ادامه پیدا کنه نمیتونم تضمین نکنم که منم دراز به دراز کنار حنا غش نکنم...
بلاخره...یه فرجی شد و مثل اینکه خدا دلش به حالمون سوخت و در آسانسور و تونستن باز کنن،آرتا دویید و حنا رو گرفت توی بغلش و بردش بیرون،از آسانسور اومدم بیرون که آرمان با یه حرکت ناگهانی در صورتی که اصلا بهش نمی خورد توی شرایطی باشه که بخواد من و توی آغوشش بگیره،توی همون حال یه دور من و در آغوشش چرخوند و با لبخند عمیقی که روی لبش بود من و گذاشت روی زمین و بهم خیره شد:«خداروشکر حالت خوبه!»
نفس عمیقی میکشم و برای چند لحظه چشمام و میبندم و ادامه میدم:«اره ولی اگه تا چند دقیقه دیگه اون تو میموندم باید روی قبرم مینوشتی شهید ناکامی که در اثر بوی عطر تند یک خانم غش کرده توی بغلش به درجه شهادت نازل شد...»
آرمان پوزخند دخترکشی رو که همیشه ازش استفاده میکنه رو میزنه،با دادی که آرتا زد لبخند روی صورت آرمان جاشو به اخم و شوک میده،هر دوتامون به سمت آرتا برگشتیم و...
#رمان #خلسه #بی_تی_اس #اشتباه_تو #اشتباه_من #غمگین #زن_زندگی_آزادی
#خلسه
نفس عمیقی کشیدم که بلافاصله گوشیم زنگ خورد،آرمان بود،جواب دادم:«آرمان...»نذاشت حرفمو ادامه بدم و با لحنی که نگرانی و عصبانیت و همچنین آشفتگی ازش سرازیر بود گفت:«چرا انقدر اِشغالی لامصب؟»
نفس عمیقی کشیدم و طلبکارانه گفتم:«میشه بگی کجایی؟»
بخاطر اینکه آسانسور شیشه ای بود میتونستم ببینم که آرمان و آرتا و چندتا مرد دیگه دارن به طرف آسانسور میان.میشه گفت با دیدنشون خیالم راحت شد البته بخوام رو راست باشم با دیدن آرمان...آرتا با دیدن اینکه حنا توی بغلم غش کرده سریع خودشو رسوند پشت آسانسور و مثل بچه های پنج ساله از اون پشت هی داشت دست و پا میزد و آرمان هم شبیه باباش هی میکشوندش عقب تا تو دست و پا نباشه،آرمان که آرتا رو گرفته بود با بی حوصلگی گوشیشو دوباره اورد بالا و گفت:«اونجا چخبره؟حنا چش شده؟»
چند دقیقه گذشت...آرتا شبیه بچه ای که توی مدرسه مونده و مامانش یادش رفته بیاد دنبالش پشت در آسانسور نشسته بود و به حنا زل زده بود،آرمان هم از این سر اتاق به اون سر اتاق و با قدمای مردونش طی میکرد،اگه این وضعیت تا چند دقیقه ی دیگه ادامه پیدا کنه نمیتونم تضمین نکنم که منم دراز به دراز کنار حنا غش نکنم...
بلاخره...یه فرجی شد و مثل اینکه خدا دلش به حالمون سوخت و در آسانسور و تونستن باز کنن،آرتا دویید و حنا رو گرفت توی بغلش و بردش بیرون،از آسانسور اومدم بیرون که آرمان با یه حرکت ناگهانی در صورتی که اصلا بهش نمی خورد توی شرایطی باشه که بخواد من و توی آغوشش بگیره،توی همون حال یه دور من و در آغوشش چرخوند و با لبخند عمیقی که روی لبش بود من و گذاشت روی زمین و بهم خیره شد:«خداروشکر حالت خوبه!»
نفس عمیقی میکشم و برای چند لحظه چشمام و میبندم و ادامه میدم:«اره ولی اگه تا چند دقیقه دیگه اون تو میموندم باید روی قبرم مینوشتی شهید ناکامی که در اثر بوی عطر تند یک خانم غش کرده توی بغلش به درجه شهادت نازل شد...»
آرمان پوزخند دخترکشی رو که همیشه ازش استفاده میکنه رو میزنه،با دادی که آرتا زد لبخند روی صورت آرمان جاشو به اخم و شوک میده،هر دوتامون به سمت آرتا برگشتیم و...
#رمان #خلسه #بی_تی_اس #اشتباه_تو #اشتباه_من #غمگین #زن_زندگی_آزادی
- ۷.۵k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط