استوری عاشقانه قوزک پا
بذار من تنها باشم می خوام که تنها بمیرم
برم و گوشه ی تنهایی و غربت بگیرم
من یه عمریست که اسیرم زیر زنجیرغمت
دست و پام غرقِ به خون شد دیگه بسه موندنت
دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم م حرفی واسه گفتن نداره
#فریدون_فروغی
حاضر بودم برایش بمیرم...
مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب میچکید و نوک دماغش قرمز شده بود..
با تمام آنچه که آن زمان از عشق میدانستم عاشقش بودم...
گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندیست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالیهای بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم...
رفتم با تمام پول تو جیبیهایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم...
در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم رفتم سر قرار ایستادم برف میآمد طبیعتاً سوز هم میآمد اما آنقدر گرم عشق بودم که ذرهای سرما را احساس نکردم...
آمد و جعبه را دادم خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم...
فکر میکردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدتها بود...
اما یکروز ناگهان غیبش زد بدون هیچ دلیلی و آن روز فکر میکردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد...
فکر میکردم از عشقش میمیرم اما نمردم نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت تمام آن روزها را یادم رفت طوری یادم رفت که انگار هیچوقت نبودهاست..
جای هیچ گله ای نیست یاد یکی از کارهایش این است که برود...
شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمیکند و حتی آن هم گاهی فراموش میشود...
بقیهاش میگذرد...فراموش میشود درست مثلِ برفِ همان روز آب میشود میرود آفتاب میآید و بهار و تابستان میشود و هوا طوری گرم میشود که انگار هیچوقت زمستان نبودهاست...
🦉@boof_graphy
برم و گوشه ی تنهایی و غربت بگیرم
من یه عمریست که اسیرم زیر زنجیرغمت
دست و پام غرقِ به خون شد دیگه بسه موندنت
دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم م حرفی واسه گفتن نداره
#فریدون_فروغی
حاضر بودم برایش بمیرم...
مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب میچکید و نوک دماغش قرمز شده بود..
با تمام آنچه که آن زمان از عشق میدانستم عاشقش بودم...
گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندیست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالیهای بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم...
رفتم با تمام پول تو جیبیهایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم...
در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم رفتم سر قرار ایستادم برف میآمد طبیعتاً سوز هم میآمد اما آنقدر گرم عشق بودم که ذرهای سرما را احساس نکردم...
آمد و جعبه را دادم خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم...
فکر میکردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدتها بود...
اما یکروز ناگهان غیبش زد بدون هیچ دلیلی و آن روز فکر میکردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد...
فکر میکردم از عشقش میمیرم اما نمردم نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت تمام آن روزها را یادم رفت طوری یادم رفت که انگار هیچوقت نبودهاست..
جای هیچ گله ای نیست یاد یکی از کارهایش این است که برود...
شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمیکند و حتی آن هم گاهی فراموش میشود...
بقیهاش میگذرد...فراموش میشود درست مثلِ برفِ همان روز آب میشود میرود آفتاب میآید و بهار و تابستان میشود و هوا طوری گرم میشود که انگار هیچوقت زمستان نبودهاست...
🦉@boof_graphy
۲.۶k
۰۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.