هوم... طبق معمول دارم به گذشته و خاطراتم فکر میکنم و به ی
هوم... طبق معمول دارم به گذشته و خاطراتم فکر میکنم و به یه جا زل زدم و گریه میکنم و همزمان میخندم...
ولی این دفعه دارم به این فکر میکنم... چقدر دردناک شد.. که دیگه هیچوقت نمیتونم چشمامو باز کنم و ببینم مامان بزرگم با کمر خم شدش، داره روم پتو میندازه..:)
ولی این دفعه دارم به این فکر میکنم... چقدر دردناک شد.. که دیگه هیچوقت نمیتونم چشمامو باز کنم و ببینم مامان بزرگم با کمر خم شدش، داره روم پتو میندازه..:)
۵.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.