یه روز صبح هم هست که حس میکنی از هیچکس دلخور نیستی و همه
یه روز صبح هم هست که حس میکنی از هیچکس دلخور نیستی و همه رو دوست داری ...
موقع پیاده روی قبل از طلوع صبح روی پل هوایی وسط بزرگراه می ایستی و بوسه هاتو پر میدی تو هوا ، به نیت شفای هرکسی که بی بوسه مونده این ور اون ور دنیا ...
می ایستی و طلوع خورشید رو نگاه میکنی و عین آدمهای توی فیلمها یه لبخند کج قشنگی هم روی لبته ...
از این صبح ها هم هست ...
صبح هایی که دلت گرمه نه از بودن کسی ، که از نبودن هر کسی که عزیز باشه و در جهان مزخرفت شریکش کرده باشی ...
کسی که دوستت داشته باشه و بتونی مثل همه ی عمرت یه ماشین تولید رنج بشی براش ...
خوب خوب میدونی در تنهایی فضیلتی نیست ، جز همین که نمیتونی کسی رو برنجونی ...
صبح هایی که جهان خلاصه میشه در نگاه کردن به دو کبوتر عاشق روی درخت کنار خیابون ، بوسه بازی و دلبری شون از هم ...
صبح هایی که کاری نداری جز فکر کردن به رقص آفتاب روی گلهای فرش ...
ترست از مرگ سالهاست که از بین رفته و حالا دیگه خوب می دونی زندگی یه موهبته ، یه بازی دلربا با همه ی رنج ها و تلخی ها ...
به خونه میرسی ، قرصهای صورتی رو میخوری ، چشمهات رو می بندی و دراز
می کشی روی مبل و صبر میکنی تا ضربان قلبت منظم بشه و خیال دلچسب آرامش کم کم لبریزت کنه ...
چشمهاتو می بندی و وانمود می کنی خوابیدی و خواب بهشت می بینی ...
موقع پیاده روی قبل از طلوع صبح روی پل هوایی وسط بزرگراه می ایستی و بوسه هاتو پر میدی تو هوا ، به نیت شفای هرکسی که بی بوسه مونده این ور اون ور دنیا ...
می ایستی و طلوع خورشید رو نگاه میکنی و عین آدمهای توی فیلمها یه لبخند کج قشنگی هم روی لبته ...
از این صبح ها هم هست ...
صبح هایی که دلت گرمه نه از بودن کسی ، که از نبودن هر کسی که عزیز باشه و در جهان مزخرفت شریکش کرده باشی ...
کسی که دوستت داشته باشه و بتونی مثل همه ی عمرت یه ماشین تولید رنج بشی براش ...
خوب خوب میدونی در تنهایی فضیلتی نیست ، جز همین که نمیتونی کسی رو برنجونی ...
صبح هایی که جهان خلاصه میشه در نگاه کردن به دو کبوتر عاشق روی درخت کنار خیابون ، بوسه بازی و دلبری شون از هم ...
صبح هایی که کاری نداری جز فکر کردن به رقص آفتاب روی گلهای فرش ...
ترست از مرگ سالهاست که از بین رفته و حالا دیگه خوب می دونی زندگی یه موهبته ، یه بازی دلربا با همه ی رنج ها و تلخی ها ...
به خونه میرسی ، قرصهای صورتی رو میخوری ، چشمهات رو می بندی و دراز
می کشی روی مبل و صبر میکنی تا ضربان قلبت منظم بشه و خیال دلچسب آرامش کم کم لبریزت کنه ...
چشمهاتو می بندی و وانمود می کنی خوابیدی و خواب بهشت می بینی ...
۲۲.۶k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.