دیگر هیچ چیز تعجبم را برنمیانگیزد

دیگر هیچ چیـز تعجبم را برنمی‌انگیـزد.
هیچ اندوهی غافلگیرم نمی‌کنـد هیچ شادی‌ای به هیجـانم نمی‌آورد.
انگار که در مـیانه‌ی خوابی تاریـک ، میان سایه‌هایی گنگ و صداهایی دور ، معلق مانـده‌ام.
آدم‌ ها می‌آیند و می‌روند ، حـرف می‌زنند،
می‌خندند ، گـریه می‌کنند ، اما من ؟
من فقط نگاهـشان می‌کنم ، بی آنکه کوچک‌ترین
احساسی درونم تکان بخورد.
زنـدگی ؟ واژه‌ای که معنایش را گـم کرده‌ام.
امید ؟ سـایه‌ای که دیگر دنبالم نمـی‌آید.
تنها چیزی که مـانده ، این بی‌حسـی عمیق است، چیزی شـبیه خواب رفتـن روح ، چیزی شبیه مُردن ، بی آنکـه خاک رویت ریخـ‍ته باشند.
دیدگاه ها (۱)

💔❤️‍🩹🥀

💔❤️‍🩹🥀

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط