یادمه زل زدم تو چشماش و گفتم نمیخوامت،دیگه دوست ندارم.وقت
یادمه زل زدم تو چشماش و گفتم نمیخوامت،دیگه دوست ندارم.وقتی میخواست بره،تمام وجودم پر بود از التماس،دلم میخواست بگم وایستا و محکم بغلش کنم و بگم اشتباه کردم...اما نگفتم و فقط رفتنش رو تماشا کردم.بعد از اون چند بار خواستم برم سمتش،ولی غرور لعنتیم نذاشت.
با خودم می گفتم اگه دوسم داشته باشه برمیگرده،
اگه بهم حسی داشت،می موند.اما به این فکر نمی کردم که من بهش گفته بودم برو...امروز بعد از ده سال از اون لحظه،اولین موی سفیدم رو روی سرم دیدم.چقد یادش افتادم.یاد اون جملش که هر بار یه پیر مرد یا پیر زنی رو میدید می گفت
ای به قربان آن زلف سپیدت...
با خودم می گفتم اگه دوسم داشته باشه برمیگرده،
اگه بهم حسی داشت،می موند.اما به این فکر نمی کردم که من بهش گفته بودم برو...امروز بعد از ده سال از اون لحظه،اولین موی سفیدم رو روی سرم دیدم.چقد یادش افتادم.یاد اون جملش که هر بار یه پیر مرد یا پیر زنی رو میدید می گفت
ای به قربان آن زلف سپیدت...
۱۳.۴k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.