POV:
POV:
با دوستات تصمیم گرفتید که چند روزی برید توی جنگل و چیزای که تو جنگل هست رو کشف کنید
چهار روزی از موقعی که وارد جنگل شدید میگذشت و چیزی پیدا نکردید
صبح زود همهتون بلند شدید و شروع به کشتن کردید بعد از ساعت راه رفتن و خستگی بلخره یه چیزی دیدید؛؛یه خونه خیلی بزرگ سنگی که اصلا خونه نبود و بیشتر شبیه عمارت بزرگ قدیمی و سنگی بود ولی اصلا شبیه عمارت نبود از عمارت هم خیلی بزرگتر بود و خیلی پنجره داشت و خیلی همه بزرگ بود
با دوستات تصمیم گرفتید که وارد اونجا بشید و ببنید که داخل اونجا چیه
وارد اونجا شدید و از در اونجا عبور کردید
داخل از بیرونش هم بزرگتر بود و این کنجکاویتون رو برای کشتن اونجا بیشتر میکرد
وارد هرجای که میشدید با دوربین عکس میگرفتید
بخاطر راهروهای زیادی که داشت و تعداد زیادی که بودید هر کدومتون وارد یه راهروشدید
داشتی داخل راهرو قدم میزدی و همهی درها رو چکمیکردی ولی هیچکدوم از درها باز نبود؛بلخره یه در رو امتحان کردی و اون در باز بود
یه اتاق خیلی بزرگ بود و یه تخت بزرگ دونفره با پنجره ها بزرگ و پرده های قرمز و میزآرایش و آینه قدی
اتاق خیلی تمیزی بود و توی اتاق یه در دیگه بود تصمیم گرفتی که وارد اونجا بشی ولی لایه در باز بود و خواستی از لایه در نگاهی بندازی ولی دید کامل نداشتی و در رو باز کردی
وقتی در را باز کردی، با مردی قد بلند با چشم و موهای مشکی و پوستی سفید رو به رو شدی که در حال لباس پوشیدن بود
وقتی در را باز کردی اون مرد به سرش به طرف تو برگشت و بهت نگاه کرد
داشت کل بدنت رو برانداز میکرد وقتی که مرد رو دیدی حس ترسی بهت وارد شد و برای همین ازش عذرخواهی کردی ولی بخاطر ترسی که معلوم نبود برای چی هست با لکنت حرف زدی و از اون جا بیرون امدی خواستی از در اتاق بیرون بری که دستت رو کشید و در اتاق رو بست و قفل کرد
حس ترست بیشتر شد و به اون گفتی:
"داری چیکار میکنی در رو باز کن"
اون مرد به طرف تو برگشت و بهت نگاه کرد و با قدم های آروم و بلند بهت نزدیک شد با هر قدمش یه قدم عقب میرفتی که با دستش کمرت رو گرفت و به خودش چسبوند و توی چشمات نگاه کرد و گفت:
"چجوری اینجا امدی؟"
از ترس بدنت سرد شده بود و با ترس بهش گفتی:
"اینجا رو پیدا کردیم برا همین آمدیم تو"
اونم در جواب بهت گفت:
"پس تنها نیستی،چند نفرید؟"
در جواب گفتی:
"با ۱۶نفریم"
اونم گفت:
"۱۶نفرید؟تعدادتون زیاده تنهای از خیلی وقت میخواد"
خیلی ترسیده بودی و گفتی:
"برای چه کاری؟"
اونم گفت:
"خب باید از شرتون خلاص شیم"
بیشتر از قبل ترسیدی و گفتی:
"بخدا از اینجا میریم فقط کاری بهمون نداشته باشید"
خنده کوچیکی کرد و بهت گفت:
"نترس،من به کسی که عاشقشم آسیب نمیرسونم،پرنسس"
نویسنده: واوووووو اون مرده عاشقته♡نظرتون
با دوستات تصمیم گرفتید که چند روزی برید توی جنگل و چیزای که تو جنگل هست رو کشف کنید
چهار روزی از موقعی که وارد جنگل شدید میگذشت و چیزی پیدا نکردید
صبح زود همهتون بلند شدید و شروع به کشتن کردید بعد از ساعت راه رفتن و خستگی بلخره یه چیزی دیدید؛؛یه خونه خیلی بزرگ سنگی که اصلا خونه نبود و بیشتر شبیه عمارت بزرگ قدیمی و سنگی بود ولی اصلا شبیه عمارت نبود از عمارت هم خیلی بزرگتر بود و خیلی پنجره داشت و خیلی همه بزرگ بود
با دوستات تصمیم گرفتید که وارد اونجا بشید و ببنید که داخل اونجا چیه
وارد اونجا شدید و از در اونجا عبور کردید
داخل از بیرونش هم بزرگتر بود و این کنجکاویتون رو برای کشتن اونجا بیشتر میکرد
وارد هرجای که میشدید با دوربین عکس میگرفتید
بخاطر راهروهای زیادی که داشت و تعداد زیادی که بودید هر کدومتون وارد یه راهروشدید
داشتی داخل راهرو قدم میزدی و همهی درها رو چکمیکردی ولی هیچکدوم از درها باز نبود؛بلخره یه در رو امتحان کردی و اون در باز بود
یه اتاق خیلی بزرگ بود و یه تخت بزرگ دونفره با پنجره ها بزرگ و پرده های قرمز و میزآرایش و آینه قدی
اتاق خیلی تمیزی بود و توی اتاق یه در دیگه بود تصمیم گرفتی که وارد اونجا بشی ولی لایه در باز بود و خواستی از لایه در نگاهی بندازی ولی دید کامل نداشتی و در رو باز کردی
وقتی در را باز کردی، با مردی قد بلند با چشم و موهای مشکی و پوستی سفید رو به رو شدی که در حال لباس پوشیدن بود
وقتی در را باز کردی اون مرد به سرش به طرف تو برگشت و بهت نگاه کرد
داشت کل بدنت رو برانداز میکرد وقتی که مرد رو دیدی حس ترسی بهت وارد شد و برای همین ازش عذرخواهی کردی ولی بخاطر ترسی که معلوم نبود برای چی هست با لکنت حرف زدی و از اون جا بیرون امدی خواستی از در اتاق بیرون بری که دستت رو کشید و در اتاق رو بست و قفل کرد
حس ترست بیشتر شد و به اون گفتی:
"داری چیکار میکنی در رو باز کن"
اون مرد به طرف تو برگشت و بهت نگاه کرد و با قدم های آروم و بلند بهت نزدیک شد با هر قدمش یه قدم عقب میرفتی که با دستش کمرت رو گرفت و به خودش چسبوند و توی چشمات نگاه کرد و گفت:
"چجوری اینجا امدی؟"
از ترس بدنت سرد شده بود و با ترس بهش گفتی:
"اینجا رو پیدا کردیم برا همین آمدیم تو"
اونم در جواب بهت گفت:
"پس تنها نیستی،چند نفرید؟"
در جواب گفتی:
"با ۱۶نفریم"
اونم گفت:
"۱۶نفرید؟تعدادتون زیاده تنهای از خیلی وقت میخواد"
خیلی ترسیده بودی و گفتی:
"برای چه کاری؟"
اونم گفت:
"خب باید از شرتون خلاص شیم"
بیشتر از قبل ترسیدی و گفتی:
"بخدا از اینجا میریم فقط کاری بهمون نداشته باشید"
خنده کوچیکی کرد و بهت گفت:
"نترس،من به کسی که عاشقشم آسیب نمیرسونم،پرنسس"
نویسنده: واوووووو اون مرده عاشقته♡نظرتون
۶.۳k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.