یک جایی از زندگیت هم هست که رو به خودت میایستی با دقت خ

یک جایی از زندگیت هم هست که رو به خودت می‌ایستی، با دقت خودت را نگاه می‌کنی، رد اتفاق‌ها را روی صورتش و دلش پیدا می‌کنی، دلت به حال خودت می‌سوزد، خودت را بغل می‌کنی، نوازش می‌کنی، می‌گذاری خودت روی شانه‌ات گریه کند، و بعد که آرام شد برایش توضیح می‌دهی که در همه اتفاق‌هایی که رخ داده، در همه عذاب‌های کشدار ممتد، در همه جنون‌های ادواری و مستمر، ردپای مشترک یک نفر دیده می‌شود، خودت. بعد که خودت مخالفت می‌کند، بی‌رحم می‌شوی و اشتباهاتش را، کاستی‌هایش را یادآوری می‌کنی و قانعش می‌کنی. خودت، طفلک بی‌چاره، لال می‌شود و می‌خزد در پستوهای غار نمورش، روزه سکوت می‌گیرد و به باران‌هایی که نبارید فکر می‌کند، به سفرهایی که نرفت، به بوسه‌هایی که رخ نداد، به لبخندهایی که دریغ شد، به دل‌هایی که شکست، به زخم‌های دل و تن و جانش. و کم کم همان‌جا بی‌بوسه و بی‌آغوش و بی‌بخشش منقرض می‌شود.
شب است. تو خودت را همان‌جا رها می‌کنی، و می‌روی مثل یک روح بی‌نام و نشان آواره کوچه‌ها شوی و قدم بزنی. توی گوشت صدای خواننده می‌آید که دارد شعر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باختم، مثل بچه‌ای مغرور، توی جدی ترین بازی‌ها...
غمـ تاابد
شبتونـ آرومـ
.
دیدگاه ها (۰)

ما يزال المرء في فسحةٍ‏من أمره‏ما لم يتورط بعيناك‏فتمسّه لعن...

اعترف ـــــــــــ ليتني ابكي جبرا فقد ارهقني بكاء التمني .ــ...

نمیدونم چرا بعضی وقتادیگه هیچی حال آدمو خوب نمیکنهنه تو جمع ...

ـــــــــــــــــــ

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

ستاره من☆

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط