ادامه داستان
ادامه داستان 👇
.
سرباز سرش را پایین انداخت و گفت: «پدرم بیمار بود، از روستا خبر آوردند نیاز به دارو دارد. دو روز بیوقفه راه آمدم تا سهم جیرهام را زودتر بگیرم و برایش بفرستم… اما بهخاطر خستگی در نگهبانی خوابم برد.» سکوت سنگینی در اتاق افتاد. فرماندهان منتظر خشم کوروش بودند، اما او برخلاف انتظار، نه فریاد زد و نه تهدید کرد.
کوروش لحظهای فکر کرد و گفت: «کسی که برای حفظ جان پدرش میدود، برای حفظ کشورش پرواز میکند.» سپس دستور داد دارو و کمک برای پدر سرباز ارسال کنند و جوان را در دستهی نزدیکتر به خود قرار داد. آن شب اسطورهای در سپاه پخش شد: شاهی که در اوج قدرت، حقیقت را از شمشیر مهمتر میدانست.
گاهی یک حقیقت ساده، سرنوشت یک انسان را عوض میکند.
این داستان کوتاه از کوروش بزرگ یادآوری میکند که بزرگی قدرت داشتن نیست… به فهمیدن دل مردم است.
اگه این داستان نظرت رو جلب کرد،
🔸 لایک کن
🔸 برای دوستانت بفرست
#داستان_کوتاه
.
سرباز سرش را پایین انداخت و گفت: «پدرم بیمار بود، از روستا خبر آوردند نیاز به دارو دارد. دو روز بیوقفه راه آمدم تا سهم جیرهام را زودتر بگیرم و برایش بفرستم… اما بهخاطر خستگی در نگهبانی خوابم برد.» سکوت سنگینی در اتاق افتاد. فرماندهان منتظر خشم کوروش بودند، اما او برخلاف انتظار، نه فریاد زد و نه تهدید کرد.
کوروش لحظهای فکر کرد و گفت: «کسی که برای حفظ جان پدرش میدود، برای حفظ کشورش پرواز میکند.» سپس دستور داد دارو و کمک برای پدر سرباز ارسال کنند و جوان را در دستهی نزدیکتر به خود قرار داد. آن شب اسطورهای در سپاه پخش شد: شاهی که در اوج قدرت، حقیقت را از شمشیر مهمتر میدانست.
گاهی یک حقیقت ساده، سرنوشت یک انسان را عوض میکند.
این داستان کوتاه از کوروش بزرگ یادآوری میکند که بزرگی قدرت داشتن نیست… به فهمیدن دل مردم است.
اگه این داستان نظرت رو جلب کرد،
🔸 لایک کن
🔸 برای دوستانت بفرست
#داستان_کوتاه
- ۳۶۰
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط