یکی از فالورام واسم تعریف میکرد که:[عاشق یه دختری میشه که
یکی از فالورام واسم تعریف میکرد که:[عاشق یه دختری میشه که داخل گذشته خیلی اذیت شده
تو سن ۱۷ سالگی پدر مادرشو به خاطر تصادف از دست میده و با مادر بزرگش زندگی میکنه
پسره واسم تعریف میکرد که بعده یکسال گذشتن از این موضوع،داخل بوتیکی که دختره کار میکرد میبینتش و از ثانیه اول که نگاهش به دختر میخوره تا آخر خریدش همش به اون نگاه میکنه
میگذره و با هزار تا بدبختی خرید پسر تموم میشه و از فروشگاه خارج میشه
شب میره خونه از فکر دختر بی خوابی میزنه به سرش
میره پیج بوتیکو میگرده که شاید نشونی آیدی عکسی چیزی از دختره پیدا کنه
اون شبو پسر تا صبح بیخواب میمونه و از درگیری فکری زیاد خوابش نمیبره
تا این که فرداش میره دم بوتیک منتظر میشه که شیفت کاریش تموم شه
ساعت ۱۰ شب میشه،بارون شدید میزنه و خیابون اصلی خیلی خلوته
دختر میاد بقل خیابون که سوار ماشین بشه و برگرده خونه که پسر پیاده میشه میره طرفش میگه بیا برسونمت
اولش سوار نمیشه و میترسه
ولی بعدش یادش میاد که پسر کیه و کجا دیدتش با هزار تا بدبختی راضی میشه که سوار بشه
خلاصه که دوستی و رابطه عاشقانه ی اونا از این شب بارونی شروع میشه
بخوام خلاصه بگم یه مدت طولانی حدودا ۲ سال میگذره از رابطشون،اینا انقد حسشون به هم عمیقه که هیچی نمیتونه از هم جداشون کنه
یه رابطه جدیو میسازن و تا دم ازدواج میرسن
تا این که دختر روزای اخر حس مریضی میکنه،حالت تهوع،سر درد،سرگیجه،بدن درد و . . .
اولش فکر میکنن که بارداره اما بعده ازمایش متوجه میشن که نه ربطی به این قضیه نداره
میگذره مریضی هاد ترو بدتر میشه
تا اخر یه دکتر تشخیص میده که دختر سرطان داره و باید شیمی درمانی شه
جفتشون به هم میریزن،پسره داغون میشه ولی بعده کلی فکر کردنو کلی حرف زدن مجبورن با این قضیه کنار بیان حالا هرچقدم تلخ باشه
دختر مجبوره به خاطر شیمی درمانی موهاشو بزنه
پسر واسم میگف که چهره لاغر شده ی عشقم وقتی که اون موهای بلندشو دیگه نداشت داغونم میکرد
هر روزو هر شب گریه میکردم ولی مجبور بودم به خاطرش سرپا بمونم
همه جوره دوتایی با این موضوعو سختیای زندگیشون میجنگن
پسر همه کاری میکنه واس دختر که از دستش نده
تا این که بعده جلسات شیمی درمانی دکتر میگه بیماری و سرطانی که داخل بدن دختر وجود داره از بین نرفته
زیاد بینمون نمیمونه و میره
میگذرعو دختر فوت میشه
اینجاش خیلی تلخه(دختره به پسر میگفت تو نیلوفر آبیه منی،نیلوفر آبی یعنی زندگی دوباره)
تو دلیل شدی حالم خوب شه
تلخیای گذشتمو فراموش کنم
به خاطرت بجنگم تا بتونم کنارت بمونم
تو باعث شدی من دوباره زندگی کنم:)🖤
من خودم واقعا وقتی قضیه رو فهمیدم اشک توی چشام جمع شد🥺😥💔
تو سن ۱۷ سالگی پدر مادرشو به خاطر تصادف از دست میده و با مادر بزرگش زندگی میکنه
پسره واسم تعریف میکرد که بعده یکسال گذشتن از این موضوع،داخل بوتیکی که دختره کار میکرد میبینتش و از ثانیه اول که نگاهش به دختر میخوره تا آخر خریدش همش به اون نگاه میکنه
میگذره و با هزار تا بدبختی خرید پسر تموم میشه و از فروشگاه خارج میشه
شب میره خونه از فکر دختر بی خوابی میزنه به سرش
میره پیج بوتیکو میگرده که شاید نشونی آیدی عکسی چیزی از دختره پیدا کنه
اون شبو پسر تا صبح بیخواب میمونه و از درگیری فکری زیاد خوابش نمیبره
تا این که فرداش میره دم بوتیک منتظر میشه که شیفت کاریش تموم شه
ساعت ۱۰ شب میشه،بارون شدید میزنه و خیابون اصلی خیلی خلوته
دختر میاد بقل خیابون که سوار ماشین بشه و برگرده خونه که پسر پیاده میشه میره طرفش میگه بیا برسونمت
اولش سوار نمیشه و میترسه
ولی بعدش یادش میاد که پسر کیه و کجا دیدتش با هزار تا بدبختی راضی میشه که سوار بشه
خلاصه که دوستی و رابطه عاشقانه ی اونا از این شب بارونی شروع میشه
بخوام خلاصه بگم یه مدت طولانی حدودا ۲ سال میگذره از رابطشون،اینا انقد حسشون به هم عمیقه که هیچی نمیتونه از هم جداشون کنه
یه رابطه جدیو میسازن و تا دم ازدواج میرسن
تا این که دختر روزای اخر حس مریضی میکنه،حالت تهوع،سر درد،سرگیجه،بدن درد و . . .
اولش فکر میکنن که بارداره اما بعده ازمایش متوجه میشن که نه ربطی به این قضیه نداره
میگذره مریضی هاد ترو بدتر میشه
تا اخر یه دکتر تشخیص میده که دختر سرطان داره و باید شیمی درمانی شه
جفتشون به هم میریزن،پسره داغون میشه ولی بعده کلی فکر کردنو کلی حرف زدن مجبورن با این قضیه کنار بیان حالا هرچقدم تلخ باشه
دختر مجبوره به خاطر شیمی درمانی موهاشو بزنه
پسر واسم میگف که چهره لاغر شده ی عشقم وقتی که اون موهای بلندشو دیگه نداشت داغونم میکرد
هر روزو هر شب گریه میکردم ولی مجبور بودم به خاطرش سرپا بمونم
همه جوره دوتایی با این موضوعو سختیای زندگیشون میجنگن
پسر همه کاری میکنه واس دختر که از دستش نده
تا این که بعده جلسات شیمی درمانی دکتر میگه بیماری و سرطانی که داخل بدن دختر وجود داره از بین نرفته
زیاد بینمون نمیمونه و میره
میگذرعو دختر فوت میشه
اینجاش خیلی تلخه(دختره به پسر میگفت تو نیلوفر آبیه منی،نیلوفر آبی یعنی زندگی دوباره)
تو دلیل شدی حالم خوب شه
تلخیای گذشتمو فراموش کنم
به خاطرت بجنگم تا بتونم کنارت بمونم
تو باعث شدی من دوباره زندگی کنم:)🖤
من خودم واقعا وقتی قضیه رو فهمیدم اشک توی چشام جمع شد🥺😥💔
۸.۷k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.