عصرها کنار پنجره می نشینم
عصرها کنار پنجره می نشینم
و طغیان جنون دلتنگی ام را
با پرنده های نشسته بر شاخه
درخت نجوا میکنم،
جنس دلتنگی ام مثل پرونه ایست
که به دور شمع وجود تو می چرخد
و در پیچ و تاب
گرمای خیالت بالهایم میسوزد،
در آخرین ثانیه هایی که خورشید
به خواب می رود
با پنجه هایش
اشک هایم را پاک می کند
تا راز مرا ماه نبیند،
شب می آید و ماه پا به میدان می گذارد
و تنهاییم را به یادم می آورند
تا حریم خیال تو در پهنای
چشمانم زنده بماند،
تو حقیقت زیبایی شده ای
در باورم من
و من محصور شده ام به
عشق جاویدان تو...
و طغیان جنون دلتنگی ام را
با پرنده های نشسته بر شاخه
درخت نجوا میکنم،
جنس دلتنگی ام مثل پرونه ایست
که به دور شمع وجود تو می چرخد
و در پیچ و تاب
گرمای خیالت بالهایم میسوزد،
در آخرین ثانیه هایی که خورشید
به خواب می رود
با پنجه هایش
اشک هایم را پاک می کند
تا راز مرا ماه نبیند،
شب می آید و ماه پا به میدان می گذارد
و تنهاییم را به یادم می آورند
تا حریم خیال تو در پهنای
چشمانم زنده بماند،
تو حقیقت زیبایی شده ای
در باورم من
و من محصور شده ام به
عشق جاویدان تو...
۴.۶k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.