نمیدانم چرا دست از سر من برنمیداری
💭 ۱۴۰۴/۰۵/۱۵ .
نمیدانم چرا دست از سرِ من برنمیداری؟
چرا اینگونهای در خوابِ من تا صبح بیداری!
به محض اینکه پلکم رفتهرفته میشود سنگین
برایم شعر میخوانی برایم چای میآری
بهم میریزم از چیزی که رنگی دارد از رفتن
نباید آخر هر جملهی خود نقطه بگذاری!
چنان لبریزم از گفتن که بر پیراهنم حتی
تو را فریاد کرده جوهرِ خودکارم انگاری
پریشانیِ گیسویت مرا آرامتر کرده
چه هنجاری برایم ساختی با نابهنجاری
برایم نیمهشب تک بیتِ صائب میفرستد باز
رگِ خوابِ من افتاده به دستِ مردمآزاری
نمیدانم چرا دست از سرِ من برنمیداری؟
چرا اینگونهای در خوابِ من تا صبح بیداری!
به محض اینکه پلکم رفتهرفته میشود سنگین
برایم شعر میخوانی برایم چای میآری
بهم میریزم از چیزی که رنگی دارد از رفتن
نباید آخر هر جملهی خود نقطه بگذاری!
چنان لبریزم از گفتن که بر پیراهنم حتی
تو را فریاد کرده جوهرِ خودکارم انگاری
پریشانیِ گیسویت مرا آرامتر کرده
چه هنجاری برایم ساختی با نابهنجاری
برایم نیمهشب تک بیتِ صائب میفرستد باز
رگِ خوابِ من افتاده به دستِ مردمآزاری
- ۱۸۶.۳k
- ۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط