یکی از لطیف ترین قطعه های ادبی پارسی را نظامی در قالب ماج
یکی از لطیف ترین قطعه های ادبی پارسی را نظامی در قالب ماجرای بردن پدر مجنون، مجنون را به خانۀ کعبه سروده.اینک ابیاتی چند از آن:
آن دم که جمال کعبه دریافت
در یافتن مراد بشتافت
گفت ای پسر این نه جای بازی است
بشتاب که جای چاره سازی است
در حلقۀ کعبه حلقه کن دست
کز حلقۀ غم بدو توان رست
گو یارب از این گزافکاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
ز این شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست، پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقۀ زلف کعبه زد دست
می گفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقۀ عشق جان فروشم
بی حلقۀ او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدایی
کاین است طریق آشنایی
من قوت ز عشق می پذیرم
گر میرد عشق،من بمیرم
پروردۀ عشق شد سرشتم
بی عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
گویند که خو ز عشق واکن
لیلی طلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
یارب به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم
کاو ماند اگر چه من نمانم
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از این کنم که هستم
...
می داشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دواپذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید، پیش ایشان
کاین سلسله ای که بند بشکست
چون حلقۀ کعبه دید در دست
زو زمزمه ای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلی اش رهاند
او خود همه کام و رای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
آن دم که جمال کعبه دریافت
در یافتن مراد بشتافت
گفت ای پسر این نه جای بازی است
بشتاب که جای چاره سازی است
در حلقۀ کعبه حلقه کن دست
کز حلقۀ غم بدو توان رست
گو یارب از این گزافکاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
ز این شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست، پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقۀ زلف کعبه زد دست
می گفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقۀ عشق جان فروشم
بی حلقۀ او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدایی
کاین است طریق آشنایی
من قوت ز عشق می پذیرم
گر میرد عشق،من بمیرم
پروردۀ عشق شد سرشتم
بی عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
گویند که خو ز عشق واکن
لیلی طلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
یارب به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم
کاو ماند اگر چه من نمانم
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از این کنم که هستم
...
می داشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دواپذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید، پیش ایشان
کاین سلسله ای که بند بشکست
چون حلقۀ کعبه دید در دست
زو زمزمه ای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلی اش رهاند
او خود همه کام و رای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
۲۱.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.