"غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست"
"غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست"
از تو هم با خبر آن سرو خرامانت نیست
خنده بر لب زده ام یک دل پر خون دارم
چه کنم با غم و تشویش که مهمانت نیست
هر که با خود بزند حرف، نه، دیوانه که نیست
با خودت حرف بزن تا مه تابانت نیست
محرمِ راز کسی نیست در این دور و زمان
سایه ای بر سر این بی سر و سامانت نیست
غربت آن است که باشد همه با او و تو نه
دل جامانده ببین باز نگهبانت نیست
از تو هم با خبر آن سرو خرامانت نیست
خنده بر لب زده ام یک دل پر خون دارم
چه کنم با غم و تشویش که مهمانت نیست
هر که با خود بزند حرف، نه، دیوانه که نیست
با خودت حرف بزن تا مه تابانت نیست
محرمِ راز کسی نیست در این دور و زمان
سایه ای بر سر این بی سر و سامانت نیست
غربت آن است که باشد همه با او و تو نه
دل جامانده ببین باز نگهبانت نیست
۹.۹k
۰۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.