السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ
السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ
ماجرای تشرف شیخ محمد کوفی خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
_در سال ۱۳۳۲ شمسی هجری که به كوفه رفته بودم مردی آنجا بود بنام آقای حاج شیخ محمد کوفی که می گفتند او مکرر خدمت حضرت بقية الله (ارواحنافداه) رسیده است.
قصه ای را که برای ما نقل فرمود این بود:
می فرمود در آن زمان که هنوز ماشین در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمی کرد من باشتر به مکه مشرف شدم و
در مراجعت از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم و کم کم به محلی که باتلاق بود رسیدم ، پاهای شتر در آن باتلاق فرو رفت من هم نمی توانستم از شتر پیاده شوم و شترم هم نزدیک بود بمیرد.
ناگهان از دل فریاد زدم: « یا ابا صالح المهدی ادرکنی» و این جمله را چند مرتبه تکرار کردم. دیدم اسب سواری به طرف من می آید و او در باتلاق فرو نمی رود او به در گوش شترم جملاتی گفت که آخرین کلمه اش را شنیدم: «حتی الباب»( یعنی تادم در )شترم حرکت کرد و پاهای
خود را از باتلاق بیرون کشید و به طرف کوفه به سرعت حرکت کرد. من رویم را به طرف آن آقا کردم و گفتم: « من أنت» ( توکه هستی؟) فرمود: « أَنَا المَهْدِی»حضرت مهدی ( علیه السلام ) هستم. گفتم: دیگر کجا خدمتتان برسم ؟ فرمود: «مَتَی تُریِد»؟ هرجا و هروقت تو بخواهی .
دیگر شترم مرا از او دور کرد و خودش را به دروازه کوفه رساند و افتاد. من در گوش او کلمه «حتی الباب» را تکرار کردم، او از جا برخاست و تا درِ منزل مرا برد این دفعه که به زمین افتاد فوراً مرد.
آقای حاج شیخ محمد کوفی بقدری پاک و باتقوی بود که
انسان احتمال نمیداد حتی یک جمله را خلاف بگوید سپس اضافه کرد و گفت: من پس از آن قضیه بیست و پنج مرتبه دیگر به محضر حضرت بقية الله (ارواحنافداه) رسیده ام که وقتی بعضی از آنها را برای مرحوم حاج ملا آقا جان نقل کرده بود ایشان به من فرمودند بعضی از آنها مکاشفه است و چون این مرد بسیار پاک است گمان می کند که در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) رسیده است.
(حضرت آیت الله سید حسن ابطحی)
کتاب ملاقات با امام زمان ارواحنا فداه جلد اول چاپ قدیم ملاقات سی ودوم
ماجرای تشرف شیخ محمد کوفی خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
_در سال ۱۳۳۲ شمسی هجری که به كوفه رفته بودم مردی آنجا بود بنام آقای حاج شیخ محمد کوفی که می گفتند او مکرر خدمت حضرت بقية الله (ارواحنافداه) رسیده است.
قصه ای را که برای ما نقل فرمود این بود:
می فرمود در آن زمان که هنوز ماشین در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمی کرد من باشتر به مکه مشرف شدم و
در مراجعت از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم و کم کم به محلی که باتلاق بود رسیدم ، پاهای شتر در آن باتلاق فرو رفت من هم نمی توانستم از شتر پیاده شوم و شترم هم نزدیک بود بمیرد.
ناگهان از دل فریاد زدم: « یا ابا صالح المهدی ادرکنی» و این جمله را چند مرتبه تکرار کردم. دیدم اسب سواری به طرف من می آید و او در باتلاق فرو نمی رود او به در گوش شترم جملاتی گفت که آخرین کلمه اش را شنیدم: «حتی الباب»( یعنی تادم در )شترم حرکت کرد و پاهای
خود را از باتلاق بیرون کشید و به طرف کوفه به سرعت حرکت کرد. من رویم را به طرف آن آقا کردم و گفتم: « من أنت» ( توکه هستی؟) فرمود: « أَنَا المَهْدِی»حضرت مهدی ( علیه السلام ) هستم. گفتم: دیگر کجا خدمتتان برسم ؟ فرمود: «مَتَی تُریِد»؟ هرجا و هروقت تو بخواهی .
دیگر شترم مرا از او دور کرد و خودش را به دروازه کوفه رساند و افتاد. من در گوش او کلمه «حتی الباب» را تکرار کردم، او از جا برخاست و تا درِ منزل مرا برد این دفعه که به زمین افتاد فوراً مرد.
آقای حاج شیخ محمد کوفی بقدری پاک و باتقوی بود که
انسان احتمال نمیداد حتی یک جمله را خلاف بگوید سپس اضافه کرد و گفت: من پس از آن قضیه بیست و پنج مرتبه دیگر به محضر حضرت بقية الله (ارواحنافداه) رسیده ام که وقتی بعضی از آنها را برای مرحوم حاج ملا آقا جان نقل کرده بود ایشان به من فرمودند بعضی از آنها مکاشفه است و چون این مرد بسیار پاک است گمان می کند که در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) رسیده است.
(حضرت آیت الله سید حسن ابطحی)
کتاب ملاقات با امام زمان ارواحنا فداه جلد اول چاپ قدیم ملاقات سی ودوم
۱.۸k
۱۶ مهر ۱۴۰۳