برایش نوشتم خدا کند خبر نداشته باشی این روزها فرق عمده ی
برایش نوشتم خدا کند خبر نداشته باشی این روزها فرق عمده ی ما با اموات این است که همدیگر را داریم...
جوابی نداد ، لابد نفهمید منظورم را ...
می خواستم بگویم ما هم مثل اموات اعتراضی نداریم ، کم کم به همه چیز عادت می کنیم و اگر موریانه ها و کرم ها و مورچه ها بخواهند گوشت تنمان را بخورند ممکن است اول واکنش تندی نشان بدهیم اما به تدریج ساکت می شویم ، اما نگفتم چون جواب نداده بود و می دانم وقتی جوابی
نمی دهد یعنی این بحث را دوست ندارد ، چه می داند من همه بحثها را با او دوست دارم ...
حالا دیگر مدتهاست هیچ اویی جوابم را
نمی دهد.
هر اوی زیبای دلربا، برایم یک عکس شده، یک عکس تار در ممنوعه ترین نقطه ی جهانم و نه در ذهن من که در حافظه ی گوشی موبایلم، نشانه ای روشن از ناکارآمدی تکنولوژی در درمان کردن درد بزرگ انسان معاصر، یعنی تنهایی...
تو حرف هایی داری که دوست داری به یک نفر فقط به یک نفر بزنی و تمام پیشرفت های علمی دنیا نمی توانند آن یک نفر را تا تو بیاورند، انگار که پیامبران لال بی اعجاز باشند...
چاره ؟ غرق می شوی در خودت.
با خودت، آوازهای تازه ای که دوست داری را گوش میکنی.
با خودت، خیابان های تازه را قدم می زنی.
با خودت، به پاییز فکر می کنی.
با خودت بیدار می مانی و تا صبح مست
می کنی یا فیلم می بینی ، کتاب می خوانی یا موزیک گوش میکنی یا راه می روی ، بستگی به شبش دارد...
و روال دنیا درد مضاعف است .
یعنی هروقت فکر کنی اوضاع خیلی غم انگیز است ، تازه اتفاقی یا کسی پیدا می شود که یادآوری کند همان یک نفر که دوست داری با او حرف بزنی هم واقعیت ندارد...
در واقع هیچکس چنان که ذهن دروغگوی ما می گوید دوست داشتنی یا کمیاب یا شیرین یا همه چیز تمام نیست، ما محتاجیم به خلق کردن یک دلبر جادویی تا در عمق وحشی و تاریک جنون دست و پا نزنیم...
آموخته ام بودن و نبودن هر کس به همان اندازه اهمیت دارد که ما می خواهیم ...
می شد به جای این کلمات برایت عاشقانه ی تازه ای بنویسم و به روی خودم نیاورم که واقعیت نداری و نه زنی دلربا ، که مجموعه ای هستی از زنانی که دوست داشته ام یا دوستم داشته اند یا درباره شان خوانده ام یا ...
اما دلم نیامد دوباره عاشقانه بنویسم وقتی جانم آغشته به سرمای زمهریر بی تفاوتی است...
فقط خواستم بدانی من می دانم دور بودن آنقدرها هم مرگ آور نیست، مساله فقط این است که نبودن یک نفر که بتوانی کنار او شبیه خودت باشی، به شدت زندگی را خدشه دار می کند...
چقدر حرف می زنم ...
حیف که وجود نداری وگرنه می فهمیدی تمام این حرفها یعنی دلم چقدر می خواهد سرم را روی پاهایت بگذارم و بخوابم و زمستان بیدار شم ...
جوابی نداد ، لابد نفهمید منظورم را ...
می خواستم بگویم ما هم مثل اموات اعتراضی نداریم ، کم کم به همه چیز عادت می کنیم و اگر موریانه ها و کرم ها و مورچه ها بخواهند گوشت تنمان را بخورند ممکن است اول واکنش تندی نشان بدهیم اما به تدریج ساکت می شویم ، اما نگفتم چون جواب نداده بود و می دانم وقتی جوابی
نمی دهد یعنی این بحث را دوست ندارد ، چه می داند من همه بحثها را با او دوست دارم ...
حالا دیگر مدتهاست هیچ اویی جوابم را
نمی دهد.
هر اوی زیبای دلربا، برایم یک عکس شده، یک عکس تار در ممنوعه ترین نقطه ی جهانم و نه در ذهن من که در حافظه ی گوشی موبایلم، نشانه ای روشن از ناکارآمدی تکنولوژی در درمان کردن درد بزرگ انسان معاصر، یعنی تنهایی...
تو حرف هایی داری که دوست داری به یک نفر فقط به یک نفر بزنی و تمام پیشرفت های علمی دنیا نمی توانند آن یک نفر را تا تو بیاورند، انگار که پیامبران لال بی اعجاز باشند...
چاره ؟ غرق می شوی در خودت.
با خودت، آوازهای تازه ای که دوست داری را گوش میکنی.
با خودت، خیابان های تازه را قدم می زنی.
با خودت، به پاییز فکر می کنی.
با خودت بیدار می مانی و تا صبح مست
می کنی یا فیلم می بینی ، کتاب می خوانی یا موزیک گوش میکنی یا راه می روی ، بستگی به شبش دارد...
و روال دنیا درد مضاعف است .
یعنی هروقت فکر کنی اوضاع خیلی غم انگیز است ، تازه اتفاقی یا کسی پیدا می شود که یادآوری کند همان یک نفر که دوست داری با او حرف بزنی هم واقعیت ندارد...
در واقع هیچکس چنان که ذهن دروغگوی ما می گوید دوست داشتنی یا کمیاب یا شیرین یا همه چیز تمام نیست، ما محتاجیم به خلق کردن یک دلبر جادویی تا در عمق وحشی و تاریک جنون دست و پا نزنیم...
آموخته ام بودن و نبودن هر کس به همان اندازه اهمیت دارد که ما می خواهیم ...
می شد به جای این کلمات برایت عاشقانه ی تازه ای بنویسم و به روی خودم نیاورم که واقعیت نداری و نه زنی دلربا ، که مجموعه ای هستی از زنانی که دوست داشته ام یا دوستم داشته اند یا درباره شان خوانده ام یا ...
اما دلم نیامد دوباره عاشقانه بنویسم وقتی جانم آغشته به سرمای زمهریر بی تفاوتی است...
فقط خواستم بدانی من می دانم دور بودن آنقدرها هم مرگ آور نیست، مساله فقط این است که نبودن یک نفر که بتوانی کنار او شبیه خودت باشی، به شدت زندگی را خدشه دار می کند...
چقدر حرف می زنم ...
حیف که وجود نداری وگرنه می فهمیدی تمام این حرفها یعنی دلم چقدر می خواهد سرم را روی پاهایت بگذارم و بخوابم و زمستان بیدار شم ...
۲۰.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.