۱۵
مطلب
۰
دنبال کننده
۰
دنبال شونده
یکی بود یکی نبود یک روزی از روز ای خوب که بابا مغازه بودمامانی داد میزد ضجه میزد آخه من داشتم لگد میزدم دنبال راهی واسه بیرون اومدن دل و روده مامان را داشتم پیچ وتاب میدادم .تا که این همسایه بغل دستی رفت و مامای الان و قابله اون زمون رااورد ومن در روز ف خنده چهارشنبه نوزدهم خرداد هزار سیصدو پنجاه قدم رنجه نمودم و قدم به این دنیای عجیب و پراز ادمای جورواجو گذاشتم .دیگه توقع ندارین که چهل ونه سال دیگه اش را هم بگم .همین والسلام