یادم آید تو به من گفتی

یادم آید، تو به من گفتی:
«از این عشق حذر کن!

با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»

باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

#فریدون مشیری
دیدگاه ها (۳)

هنوزم چشمای تو مثل شبای پُر ستارستهنوزم دیدن تو برام مثل عمر...

ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفتنوشداروی توام... با طعنه...

گیرم سلامی هم رسید از او ، یا نامه ای هم آمد و خواندیوقتی که...

می شناسمشمانده عطری غریباز نیستی اش... ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط