دختر شیطون بلا57 عشق ناب
#دخترشیطونبلا57 #عشق_ناب
لبخند کجی زد و گفت:
_ اوکی
این همه ریلکس بودنش واقعا عجیب بود و میدونستم داره به بلاهایی که میتونه سرم بیاره فکر میکرد!
خدا میدونه چطوری میخواست ازم انتقام بگیره و چه فکرایی تو سرش بود!
از فکر بیرون اومدم و همینطور که به سمت سالن میرفتم، گفتم:
_ خداحافظ
به خونه ام که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و دکمه آسانسور رو زدم بیاد.
آسانسور که اومد سوار شدم و دکمه طبقه ی سوم رو زدم و سرم رو به آینه تکیه دادم.
آسانسور که به طبقه سوم رسید با خستگی پیاده شدم و در رو با کلید باز کردم.
یه راست به سمت اتاق خوابم رفتم تا بگیرم بخوابم اما وقتی در رو باز کردم؛ چشمام از حدقه بیرون زد!
تمام مانتوهام وسط اتاق ریخته شده بود و انگار یکی با لوازم آرایشی روشون رو کثیف کرده بود!
همینطور داشتم با بهت به لباسهای داغون شده ام نگاه میکردم که چشمم به آیینه خورد.
یکی با رژ قرمز روش نوشته بود: " با هرکس مثل خودش"
تنها اسمی که اومد تو ذهنم، اسم سامان عوضی بود!
بدون اینکه لحظه ای مکث کنم تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
هرچی منتظر موندم جواب نداد اما منم کمنیاوردم و دوباره بهش زنگ زدم.
دقیقا پنج بار بهش زنگ زدم تا بالاخره جواب داد و ریلکس گفت:
_ بله؟
_ سامان خودت رو کُشته بدون، ببین زنده ات نمیذارم، بیچاره ات میکنم، دونه دونه موهای سرت رو میکَنم من، حالا ببین
همه اینارو با صدای بلند و عصبانیت میگفتم و اون در کمال آرامش فقط گوش میداد.
_ کری یا لالی؟ چرا خفه شدی
_ منتظرم بپرسی چرا اینکار رو کردم!
لبخند کجی زد و گفت:
_ اوکی
این همه ریلکس بودنش واقعا عجیب بود و میدونستم داره به بلاهایی که میتونه سرم بیاره فکر میکرد!
خدا میدونه چطوری میخواست ازم انتقام بگیره و چه فکرایی تو سرش بود!
از فکر بیرون اومدم و همینطور که به سمت سالن میرفتم، گفتم:
_ خداحافظ
به خونه ام که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و دکمه آسانسور رو زدم بیاد.
آسانسور که اومد سوار شدم و دکمه طبقه ی سوم رو زدم و سرم رو به آینه تکیه دادم.
آسانسور که به طبقه سوم رسید با خستگی پیاده شدم و در رو با کلید باز کردم.
یه راست به سمت اتاق خوابم رفتم تا بگیرم بخوابم اما وقتی در رو باز کردم؛ چشمام از حدقه بیرون زد!
تمام مانتوهام وسط اتاق ریخته شده بود و انگار یکی با لوازم آرایشی روشون رو کثیف کرده بود!
همینطور داشتم با بهت به لباسهای داغون شده ام نگاه میکردم که چشمم به آیینه خورد.
یکی با رژ قرمز روش نوشته بود: " با هرکس مثل خودش"
تنها اسمی که اومد تو ذهنم، اسم سامان عوضی بود!
بدون اینکه لحظه ای مکث کنم تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
هرچی منتظر موندم جواب نداد اما منم کمنیاوردم و دوباره بهش زنگ زدم.
دقیقا پنج بار بهش زنگ زدم تا بالاخره جواب داد و ریلکس گفت:
_ بله؟
_ سامان خودت رو کُشته بدون، ببین زنده ات نمیذارم، بیچاره ات میکنم، دونه دونه موهای سرت رو میکَنم من، حالا ببین
همه اینارو با صدای بلند و عصبانیت میگفتم و اون در کمال آرامش فقط گوش میداد.
_ کری یا لالی؟ چرا خفه شدی
_ منتظرم بپرسی چرا اینکار رو کردم!
۸.۱k
۲۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.