عشق دیوونگیه
#عشق_دیوونگیه
P:42
(ویو ا.ت)
به حالت نشسته روی تخت نشستم که سینی رو جلو آورد
بلافاصله از دستش قاپیدم و مشغول خوردن شدم
عین اجل معلق بالای سرم وایستاده بود که اهمیتی بهش ندادم
خم شد و دستاشو روی تخت گزاشت
هیونجین: میگما....
برای لحظه ای دست از خوردن برداشتم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد
هیونجین: تو ویاری چیزی نداری؟!......
با حرفش ابروهام بالا افتاد که ادامه داد
هیونجین: اگه چیزی خواستی بگیااااا
تک خنده ای کردم که متعجب نگاهم کرد
ا.ت: تو فکر میکنی من خجالت میکشم؟!....اونم سر غذا؟!
نگران نباش.......
سرش و تکون داد و به حالت مظلومی سرش و روی پاهام گزاشت
اهمیتی بهش ندادم که نفسشو کلافه بیرون داد
سینی غذارو کنار گزاشتم و گفتم
ا.ت: چیه؟!
با نهایت مظلومیت گفت
هیونجین: شنیدم که توی ۹ ماه حاملگی و چند وقت بعد از زایمان نمیشه رفت رو کار......
با چشم هایی گرد شده پاهامو جمع کردم که بلافاصله سرش و از روی پاهام برداشت
پتو رو جلوی بدنم کشیدم و گفتم
ا.ت: خیلی بیشعوریاااا....خیلی
تک خنده ای کرد و از جاش بلند شد
درحالی که سرخوش به سمت در میرفت گفت
هیونجین: من کرمم و ریختم دیگه نیازی به من نیست.....
و از در خارج شد
کلافه نفسم و بیرون فرستادم
النگ برقم خاموش نکرد
از جام بلند شدم و بعد از خاموش کردن برق دوباره روی تخت دراز کشیدم که به ثانیه نکشید که به خواب فرو رفتم
*چند ساعت بعد*
با صدای انفجار وحشتناکی از خواب پریدم
به دورو بر نگاه کردم
اتاق تاریک بود و نور کور کننده ای از بیرون بالکن به داخل میتابید
درحالی که از ترس نفس نفس میزم از روی تخت بلند شدم و به سمت بالکن رفتم
با تردید درشو باز کردم که با دیدن تصویر روبروم توی بهت فرو رفتم
اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
P:42
(ویو ا.ت)
به حالت نشسته روی تخت نشستم که سینی رو جلو آورد
بلافاصله از دستش قاپیدم و مشغول خوردن شدم
عین اجل معلق بالای سرم وایستاده بود که اهمیتی بهش ندادم
خم شد و دستاشو روی تخت گزاشت
هیونجین: میگما....
برای لحظه ای دست از خوردن برداشتم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد
هیونجین: تو ویاری چیزی نداری؟!......
با حرفش ابروهام بالا افتاد که ادامه داد
هیونجین: اگه چیزی خواستی بگیااااا
تک خنده ای کردم که متعجب نگاهم کرد
ا.ت: تو فکر میکنی من خجالت میکشم؟!....اونم سر غذا؟!
نگران نباش.......
سرش و تکون داد و به حالت مظلومی سرش و روی پاهام گزاشت
اهمیتی بهش ندادم که نفسشو کلافه بیرون داد
سینی غذارو کنار گزاشتم و گفتم
ا.ت: چیه؟!
با نهایت مظلومیت گفت
هیونجین: شنیدم که توی ۹ ماه حاملگی و چند وقت بعد از زایمان نمیشه رفت رو کار......
با چشم هایی گرد شده پاهامو جمع کردم که بلافاصله سرش و از روی پاهام برداشت
پتو رو جلوی بدنم کشیدم و گفتم
ا.ت: خیلی بیشعوریاااا....خیلی
تک خنده ای کرد و از جاش بلند شد
درحالی که سرخوش به سمت در میرفت گفت
هیونجین: من کرمم و ریختم دیگه نیازی به من نیست.....
و از در خارج شد
کلافه نفسم و بیرون فرستادم
النگ برقم خاموش نکرد
از جام بلند شدم و بعد از خاموش کردن برق دوباره روی تخت دراز کشیدم که به ثانیه نکشید که به خواب فرو رفتم
*چند ساعت بعد*
با صدای انفجار وحشتناکی از خواب پریدم
به دورو بر نگاه کردم
اتاق تاریک بود و نور کور کننده ای از بیرون بالکن به داخل میتابید
درحالی که از ترس نفس نفس میزم از روی تخت بلند شدم و به سمت بالکن رفتم
با تردید درشو باز کردم که با دیدن تصویر روبروم توی بهت فرو رفتم
اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
۶.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.