پارت۷۱
#پارت۷۱
کلا خواب از سرم پرید.عروسی آیدا و امیر؟عروسی همزادم...
آیدا هنوز داشت با ذوق حرف میزد و امیر دستشو دور شونه های آیدا حلقه کرده بود.
_هنوز کارتارو نگرفتیم ولی قراره این شکلی باشه.شماها اولین کسایی هستین که میدونین
بعد رو به من و روژان اشاره کرد.
_تو و تو...کلا باید در خدمت بنده باشین کلی میخام ازتون کار بکشم
یه اخم مصنوعی هم رو پیشونیش بود.روژان خندید و گفت
_چشم سرورم.امر دیگه؟
آیدا چشماشو تو کاسه چرخوند و با عشوه خرکی گفت
_نه عرضی نیست
داشتم به اداهاشون میخندیدم که نگام افتاد به کیان.ساکت سرشو انداخته بود پایینو به میز نگاه میکرد.تو خودش بود.اصلا از وقتی پاشو تو اون جشن ناظری گذاشت عوض شده بود.یکی دیگه شده بود.یه آدم نگران عصبی که همش تو خودشه.این،کیان همیشگی نبود و منو خیلی نگران میکرد.
٭٭★٭٭
یه ساعت طراحی کرده بودم که زمان رو برحسب زمین نشون میداد.دادم برام ساختنش.یعنی آقای نوری گفت برام بسازن.الان ساعت دوازده و نیم زمینی بود و من تا سرم رسید به بالشت خواب هفت پادشاهو دیدم.
٭★٭★
صبح رفتم بوتیک و دوباره شب قرار بود برم خونه ی آیداشون تا کارای عروسیشونو بکنیم.کارت بنویسیمو بریم خرید و این کارا.میگفت دلش میخاد امیر روز عروسی لباس عروسشو ببینه.چون کلی فک زده بودم با مشتری سرم درد میکرد.هیچ کس از کارم خبر نداشت.
یه آژانس گرفتم و رفتم خونه ی آیداشون.قرار بود روژان هم باشه.رزمهرم میاورد.این جشن میتونست شروع خوبی برای شادی اون خونواده باشه.روژان زیر چشماش گود شده بود و این نشون میداد هنوز خیلی غصه داره.حقم داشت.همسرشو به بدترین نحو ممکن از دست داده بود.آیدا دوباره مامانشو خواهرشو دک کرده بود تا من بتونم برم اونجا.کارتش خیلی شیک و ناز بود.صورتی ملیح بود با رگه های سفید.یه عالمه کارت بود که باید پشت نویسی میشدن.رزمهر کنارمون نشسته بودو هرکارت رو که مینوشتیم کارت بعدی رو میذاشت جلومون.داشتم اسمارو از روی لیست مینوشتم که یه اسم منو یاد یه خاطره از بچگی انداخت
``هشت سالم بود.دختر داییم سارا داشت با یه عروسک خیلی خوشگل بازی میکرد.حوصلم سررفته بود.رفتم کنارش نشستم.ولی اون اخم کرد و از جاش بلند شد.
_اجازه میدی باهات بازی کنم؟
داد زد
_نخیر...تو دوست من نیستی.از اینجا برو.اصلا از خونه ما برو بیرون.من ازت خوشم نمیاد.
بعد با پاهاش هولم داد که به پشت افتادم زمین.``
یادمه من ازون دختر حالم بهم میخورد و دیگه دوست نداشتم ببینمش.با اکراه اسم و فامیلشو نوشتم.ازدواج کرده بود...تو همین فکرا بودم که زنگ در به صدا درومد.آیدا با استرس از جاش بلند شد و رفت سمت آیفون.با نگرانی دستشو کوبید به پاشو گفت
_وای آیدا...مامانم...
کلا خواب از سرم پرید.عروسی آیدا و امیر؟عروسی همزادم...
آیدا هنوز داشت با ذوق حرف میزد و امیر دستشو دور شونه های آیدا حلقه کرده بود.
_هنوز کارتارو نگرفتیم ولی قراره این شکلی باشه.شماها اولین کسایی هستین که میدونین
بعد رو به من و روژان اشاره کرد.
_تو و تو...کلا باید در خدمت بنده باشین کلی میخام ازتون کار بکشم
یه اخم مصنوعی هم رو پیشونیش بود.روژان خندید و گفت
_چشم سرورم.امر دیگه؟
آیدا چشماشو تو کاسه چرخوند و با عشوه خرکی گفت
_نه عرضی نیست
داشتم به اداهاشون میخندیدم که نگام افتاد به کیان.ساکت سرشو انداخته بود پایینو به میز نگاه میکرد.تو خودش بود.اصلا از وقتی پاشو تو اون جشن ناظری گذاشت عوض شده بود.یکی دیگه شده بود.یه آدم نگران عصبی که همش تو خودشه.این،کیان همیشگی نبود و منو خیلی نگران میکرد.
٭٭★٭٭
یه ساعت طراحی کرده بودم که زمان رو برحسب زمین نشون میداد.دادم برام ساختنش.یعنی آقای نوری گفت برام بسازن.الان ساعت دوازده و نیم زمینی بود و من تا سرم رسید به بالشت خواب هفت پادشاهو دیدم.
٭★٭★
صبح رفتم بوتیک و دوباره شب قرار بود برم خونه ی آیداشون تا کارای عروسیشونو بکنیم.کارت بنویسیمو بریم خرید و این کارا.میگفت دلش میخاد امیر روز عروسی لباس عروسشو ببینه.چون کلی فک زده بودم با مشتری سرم درد میکرد.هیچ کس از کارم خبر نداشت.
یه آژانس گرفتم و رفتم خونه ی آیداشون.قرار بود روژان هم باشه.رزمهرم میاورد.این جشن میتونست شروع خوبی برای شادی اون خونواده باشه.روژان زیر چشماش گود شده بود و این نشون میداد هنوز خیلی غصه داره.حقم داشت.همسرشو به بدترین نحو ممکن از دست داده بود.آیدا دوباره مامانشو خواهرشو دک کرده بود تا من بتونم برم اونجا.کارتش خیلی شیک و ناز بود.صورتی ملیح بود با رگه های سفید.یه عالمه کارت بود که باید پشت نویسی میشدن.رزمهر کنارمون نشسته بودو هرکارت رو که مینوشتیم کارت بعدی رو میذاشت جلومون.داشتم اسمارو از روی لیست مینوشتم که یه اسم منو یاد یه خاطره از بچگی انداخت
``هشت سالم بود.دختر داییم سارا داشت با یه عروسک خیلی خوشگل بازی میکرد.حوصلم سررفته بود.رفتم کنارش نشستم.ولی اون اخم کرد و از جاش بلند شد.
_اجازه میدی باهات بازی کنم؟
داد زد
_نخیر...تو دوست من نیستی.از اینجا برو.اصلا از خونه ما برو بیرون.من ازت خوشم نمیاد.
بعد با پاهاش هولم داد که به پشت افتادم زمین.``
یادمه من ازون دختر حالم بهم میخورد و دیگه دوست نداشتم ببینمش.با اکراه اسم و فامیلشو نوشتم.ازدواج کرده بود...تو همین فکرا بودم که زنگ در به صدا درومد.آیدا با استرس از جاش بلند شد و رفت سمت آیفون.با نگرانی دستشو کوبید به پاشو گفت
_وای آیدا...مامانم...
۱.۲k
۳۱ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.