پارت ²
پارت ²
[فرشته ی تاریکم]
راوی:کوک دست ات رو بلند کرد. ات بلند شد و به کوک گفت:«ببخشید»
کوک:من امروز تولد دارم اگه دوس داشتین تو و هستی بیان"
ات:مرسی حتما تولدت مبارک
هستی:😒 آره کوک مبارک باشه(الکی)
خودمم البته من کوک رو دوست دارم تو داستان اینطوریه 😅
راوی:شب شد و راه افتادیم خونه تا دیر نرسیم به مهمونیه تولد کوک.
هستی:منو ات اون پسره خیلی عجیب بودا
ات:کی؟ کوک
هستی:آره آره من ازش خوشم نمیاد
ات:چرا ک به این خوبی
هستی :(تو ذهنش؛ وای کوکه چی.....) ات ولش کن من دارم تیپ صورتی میزنم تو چی؟
ات:تیپ سفید
هستی:عروسیت مبارک دختر😂😂😩😩
ات:😐😂الحق ک جین پسر خالته😅
راوی:آماده شودیمو و رفتبم تولد کوک ۰ به ساختمان ™
رسیدیم و به طبقه ی ۴ رفتیم کوک درو باز کرد ک سلام وو.......اینا.وارد خونه شدیم خیلی باکلاس بود البته ات عین ندید بدیدا رفتار میکرد من بی خیال بودم
بعد از کلی رق و کیک و کادو اینا یه اتفاقی افتاد یهو برق رفت و ی نفر منو با خودش کشید و برد..
من هستی:جیقققققققققققققق
راوی:ات ناپدید شده بود یه ذره نور دیده میشد دیدم کوک پشتمه گفتم :کوک تو منو کشیدی اینجا ؟؟!
کوک:اره
هستی خودمم:چرا !؟
کوک:ات رو ندیدی یه جور شده قیافش رو
یهو یه اتفاقی افتاد نور قرمزی می اومد اون چشای قرمز بود و بعد.........
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا پارت بعدی به ۸ لایک برسونید پارت بعدی خیلی باحاله❤
[فرشته ی تاریکم]
راوی:کوک دست ات رو بلند کرد. ات بلند شد و به کوک گفت:«ببخشید»
کوک:من امروز تولد دارم اگه دوس داشتین تو و هستی بیان"
ات:مرسی حتما تولدت مبارک
هستی:😒 آره کوک مبارک باشه(الکی)
خودمم البته من کوک رو دوست دارم تو داستان اینطوریه 😅
راوی:شب شد و راه افتادیم خونه تا دیر نرسیم به مهمونیه تولد کوک.
هستی:منو ات اون پسره خیلی عجیب بودا
ات:کی؟ کوک
هستی:آره آره من ازش خوشم نمیاد
ات:چرا ک به این خوبی
هستی :(تو ذهنش؛ وای کوکه چی.....) ات ولش کن من دارم تیپ صورتی میزنم تو چی؟
ات:تیپ سفید
هستی:عروسیت مبارک دختر😂😂😩😩
ات:😐😂الحق ک جین پسر خالته😅
راوی:آماده شودیمو و رفتبم تولد کوک ۰ به ساختمان ™
رسیدیم و به طبقه ی ۴ رفتیم کوک درو باز کرد ک سلام وو.......اینا.وارد خونه شدیم خیلی باکلاس بود البته ات عین ندید بدیدا رفتار میکرد من بی خیال بودم
بعد از کلی رق و کیک و کادو اینا یه اتفاقی افتاد یهو برق رفت و ی نفر منو با خودش کشید و برد..
من هستی:جیقققققققققققققق
راوی:ات ناپدید شده بود یه ذره نور دیده میشد دیدم کوک پشتمه گفتم :کوک تو منو کشیدی اینجا ؟؟!
کوک:اره
هستی خودمم:چرا !؟
کوک:ات رو ندیدی یه جور شده قیافش رو
یهو یه اتفاقی افتاد نور قرمزی می اومد اون چشای قرمز بود و بعد.........
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا پارت بعدی به ۸ لایک برسونید پارت بعدی خیلی باحاله❤
۳.۴k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.