وی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد گفتم چی

وی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟

پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»

وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛

تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.

بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛

بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!

گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛

از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»
دیدگاه ها (۶)

آن ها چفیه داشتند… من چادر دارم !!!آنان چفیه می بستند تا بسی...

آقا جان تمام این سالها که درس خواندیم;دبیر ریاضی به ما نگفت ...

بوی بهشت کربلا / بوی محرمش میادعطری که از حوالی / خیمه و پرچ...

پیامبر صلی الله علیه و آله: أَنَّ رَجُلًا أَتَی سَیِّدَنَا ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط