دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت

هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را
هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت

بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای
تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت

بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست
نتواند که ببیند مگر اهل نظرت

راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت

آن چنان سخت نیاید سر من گر برود
نازنینا که پریشانی مویی ز سرت

غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی
زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت #سعدی
دیدگاه ها (۱)

من سال‌ ها جنگیدم تا فهمیدم ؛بی‌ عشق ؛ نه گیسوان بلندم زیباس...

مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسا که دریا را فراموشش نخواهم کرد ...

من اینجا بس دلم تنگ استو هر سازی که میبینم بد آهنگ استبیا ره...

جهان پیرتر از آن است که بگویم دوستت می‌دارم! من این راز را ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط