𝓟𝓪𝓻𝓽 29 ☕🪶
𝓟𝓪𝓻𝓽 29 ☕🪶
تهیونگ ویو
اینو گفتم و بلند شدم سردرد شدیدی رو تو سرم حس کردم زانوهام خالی کرد و دیگه هیچی نفهمیدم
...........
چشمامو که باز کردم نور زیادی به چشمام میخورد نگاه کردم به دستم سِرُم وصل کرده بودن چشمام میسوخت به بعلم نگاه کردم دکتر بود
دکتر : حالت خوبه؟
تهیونگ : من چم شده؟
دکتر : حالت خوب نبود خیلی وقته چیزی نخوردی و بخاطر گریه هایی که کردی بدنت بیجون شده نگران نباش خوب شدی زیاد خطرناک نبود
بلند شدم خواستم سرمو از دستم دربیارم
دکتر : چیکار میکنی
تهیونگ : ا/ت حالش چطوره؟
دکتر : ا/ت؟
تهیونگ : اون چطوره؟
دکتر : منظورتون همون مریضیه که وضعیتش وخیمه ؟
تهیونگ : آ آره
دکتر : امروز زیاد حالش خوب نیست فشارش نرمال نمیشه ضربان قلبش داره میاد پایین دکترا دارن سعی خودشونو میکنن شما با مریض نسبتی دارید؟
سرمو از دستم کشیدم و بلند شدم
دکتر : کجا میرید شما هنوز حالتون خوب نشده
تهیونگ : ولم کن
رفتم سمت اتاقش
دکتر : لطفا برید به اتاقتون هنوز حالتون خوب نیست
درو باز کردم و رفتم داخل دکتر ا/ت داشت داد میزد
( از این به بعد دکتر ا/ت هست نه دکتری که بالا سر تهیونگ بود )
دکتر : اون دستگاه شوکو بیار( با داد )
دستگاه شوکو اوردن بهش شوک وارد کردن متوجه من نشدن رفتم جلوتر
دکتر : بیشترش کن ( با داد )
اولین بار.. دومین بار.. سومین بار.. چهارمین بار اما نه ضربانش برنگشت برای پنجمین بار امتحان کردن اما بازم نشد اشکام دیدمو تار کرده بودن
دکتر : بسه دیگه
دکتر نفس نفس میزد
دکتر : زمان فوتو بنویسید
تهیونگ : نه.. نه
رفتم کنار ا/ت نشستم و دستشو گرفتم و بوسیدم اشکام بی اختیار رو گونم جاری میشد گونشو بوسیدم سرمو بردم دم گوشش
تهیونگ : مگه بهم... قول ندادی که... تنهام.. نمیزاری
دکتر : آقای محترم
تهیونگ : ساکت شو( با داد )
تهیونگ : نمیتونی.. فهمیدی؟ ... نمیتونی همینطوری... منو تنها بزاری و... بری ... تهیونگ : اجازه نمیدم( با داد )
اشکام شدت گرفت
تهیونگ : ا/ت... التماست... التماست میکنم ...
دکتر : لطفا برید بیرون
به دکتر نگاه کردم
تهیونگ : نمیخوام ( با داد )
برگشتم سمت ا/ت
تهیونگ : ا/ت... ببین... دیگه داره...تموم میشه ... دیگه.. دیگه میتونیم.. باهم باشیم... اما... تو.. میخوای بری؟
دستاش داشت گرم میشد خوشحال شدم بهش نگاه کردم صدای دستگاه باعث شد به دستگاه نگاه کنم ضربانش برگشته بود
دکتر : باورم نمیشه
برگشتم سمت ا/ت رنگ صورتش برگشته بود الانم اشک میریختم ولی اشک ذوق
آریان ویو
از پنجره بهش زل زده بودم دختره ی عوضی رسما هشت تا جون داره اینطوری نمیشه باید یه فکر درست بکنم باید یه نقشه درست حسابی بکشم رفتم سمت نگهبانا و از تو جیبم پول دراوردم و جلوشون گرفتم
آریان : اینو بگیرید و امشب خفش کنید اگه کارتونو خوب انجام بدید خیلی بیشتر از اینا گیرتون میاد
پولو ازم گرفتن و سرشونو به معنی باشه تکون دادم امشب کارش ساختس
رفتم بیرون از بیمارستان و سوار ماشین شدم و بهش گفتم بره سمت خونه
*فلش بک به شب*
تهیونگ ویو
خوابیده بودم کنارش و بغلش کرده بودم با کلی اصرار تونستم دکترو راضی کنم تا امشبو پیشش بمونم به ساعت نگاه کردم 12:3 دقیقه بود بهش زل زدم دلم براش تنگ شده بود موهاشو نوازش میکردم بیشتر صورتش کبود بود اما خوب میشه اینا هم میگذره و تموم میشه در باز شد نگاه کردم یکی از نگهبانا بود
نگهبان : بیا بیرون دیگه نمیتونی اینجا بمونی
تهیونگ : دکتر خودش اجازه داد تو چیکار داری
نگهبان : همینی که من میگم
داشت میومد سمتم دستمو گزاشتم رو دکمه ای که برای خبر دار کردن نگهبانای کل بیمارستان بود
تهیونگ : نزدیک بیای اینو فشار میدم
خیلی عجیب بود انگار میخواست یه کاری کنه
نگهبان : باشه فقط به فکر مریض بودم کن که کاری ندارم
تهیونگ : برو بیرون
نگهبان : باشه ... باشه رفتم
رفت بیرون نگاه کردم درو هم بست بلند شدم درو قفل کردم و دوباره کنارش خوابیدم پتورو رومون کشیدم
تهیونگ ویو
اینو گفتم و بلند شدم سردرد شدیدی رو تو سرم حس کردم زانوهام خالی کرد و دیگه هیچی نفهمیدم
...........
چشمامو که باز کردم نور زیادی به چشمام میخورد نگاه کردم به دستم سِرُم وصل کرده بودن چشمام میسوخت به بعلم نگاه کردم دکتر بود
دکتر : حالت خوبه؟
تهیونگ : من چم شده؟
دکتر : حالت خوب نبود خیلی وقته چیزی نخوردی و بخاطر گریه هایی که کردی بدنت بیجون شده نگران نباش خوب شدی زیاد خطرناک نبود
بلند شدم خواستم سرمو از دستم دربیارم
دکتر : چیکار میکنی
تهیونگ : ا/ت حالش چطوره؟
دکتر : ا/ت؟
تهیونگ : اون چطوره؟
دکتر : منظورتون همون مریضیه که وضعیتش وخیمه ؟
تهیونگ : آ آره
دکتر : امروز زیاد حالش خوب نیست فشارش نرمال نمیشه ضربان قلبش داره میاد پایین دکترا دارن سعی خودشونو میکنن شما با مریض نسبتی دارید؟
سرمو از دستم کشیدم و بلند شدم
دکتر : کجا میرید شما هنوز حالتون خوب نشده
تهیونگ : ولم کن
رفتم سمت اتاقش
دکتر : لطفا برید به اتاقتون هنوز حالتون خوب نیست
درو باز کردم و رفتم داخل دکتر ا/ت داشت داد میزد
( از این به بعد دکتر ا/ت هست نه دکتری که بالا سر تهیونگ بود )
دکتر : اون دستگاه شوکو بیار( با داد )
دستگاه شوکو اوردن بهش شوک وارد کردن متوجه من نشدن رفتم جلوتر
دکتر : بیشترش کن ( با داد )
اولین بار.. دومین بار.. سومین بار.. چهارمین بار اما نه ضربانش برنگشت برای پنجمین بار امتحان کردن اما بازم نشد اشکام دیدمو تار کرده بودن
دکتر : بسه دیگه
دکتر نفس نفس میزد
دکتر : زمان فوتو بنویسید
تهیونگ : نه.. نه
رفتم کنار ا/ت نشستم و دستشو گرفتم و بوسیدم اشکام بی اختیار رو گونم جاری میشد گونشو بوسیدم سرمو بردم دم گوشش
تهیونگ : مگه بهم... قول ندادی که... تنهام.. نمیزاری
دکتر : آقای محترم
تهیونگ : ساکت شو( با داد )
تهیونگ : نمیتونی.. فهمیدی؟ ... نمیتونی همینطوری... منو تنها بزاری و... بری ... تهیونگ : اجازه نمیدم( با داد )
اشکام شدت گرفت
تهیونگ : ا/ت... التماست... التماست میکنم ...
دکتر : لطفا برید بیرون
به دکتر نگاه کردم
تهیونگ : نمیخوام ( با داد )
برگشتم سمت ا/ت
تهیونگ : ا/ت... ببین... دیگه داره...تموم میشه ... دیگه.. دیگه میتونیم.. باهم باشیم... اما... تو.. میخوای بری؟
دستاش داشت گرم میشد خوشحال شدم بهش نگاه کردم صدای دستگاه باعث شد به دستگاه نگاه کنم ضربانش برگشته بود
دکتر : باورم نمیشه
برگشتم سمت ا/ت رنگ صورتش برگشته بود الانم اشک میریختم ولی اشک ذوق
آریان ویو
از پنجره بهش زل زده بودم دختره ی عوضی رسما هشت تا جون داره اینطوری نمیشه باید یه فکر درست بکنم باید یه نقشه درست حسابی بکشم رفتم سمت نگهبانا و از تو جیبم پول دراوردم و جلوشون گرفتم
آریان : اینو بگیرید و امشب خفش کنید اگه کارتونو خوب انجام بدید خیلی بیشتر از اینا گیرتون میاد
پولو ازم گرفتن و سرشونو به معنی باشه تکون دادم امشب کارش ساختس
رفتم بیرون از بیمارستان و سوار ماشین شدم و بهش گفتم بره سمت خونه
*فلش بک به شب*
تهیونگ ویو
خوابیده بودم کنارش و بغلش کرده بودم با کلی اصرار تونستم دکترو راضی کنم تا امشبو پیشش بمونم به ساعت نگاه کردم 12:3 دقیقه بود بهش زل زدم دلم براش تنگ شده بود موهاشو نوازش میکردم بیشتر صورتش کبود بود اما خوب میشه اینا هم میگذره و تموم میشه در باز شد نگاه کردم یکی از نگهبانا بود
نگهبان : بیا بیرون دیگه نمیتونی اینجا بمونی
تهیونگ : دکتر خودش اجازه داد تو چیکار داری
نگهبان : همینی که من میگم
داشت میومد سمتم دستمو گزاشتم رو دکمه ای که برای خبر دار کردن نگهبانای کل بیمارستان بود
تهیونگ : نزدیک بیای اینو فشار میدم
خیلی عجیب بود انگار میخواست یه کاری کنه
نگهبان : باشه فقط به فکر مریض بودم کن که کاری ندارم
تهیونگ : برو بیرون
نگهبان : باشه ... باشه رفتم
رفت بیرون نگاه کردم درو هم بست بلند شدم درو قفل کردم و دوباره کنارش خوابیدم پتورو رومون کشیدم
۹۴.۵k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.