𝓟𝓪𝓻𝓽 74 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 74 🥺🤍🖇️
مکس ویو
نمیتونستم همینطوری وایسم اینجا تا یه بلایی سر ا/ت بیاره تا دیدم یکم حواسش پرت شد اسلحرو از دستش گرفتم و خودشو نشونه گرفتم
مکس : نیا جلو
دستاشو گرفت بالا عقب عقب رفتم سمت در اتاق ا/ت و آروم بازش کردم به ا/ت نگاه کردم چاقو رو گزاشته بود رو پهلوش دستمو گزاشتم رو لبم بهش فهموندم که حرف بزنه اونم گوش کرد چاقو رو از پهلوش کشید رو قلبش دستشو برد بالا خواست بکوبه تو قلبش که دستشو گرفتم و پرتش کردم رو زمین اون مرده هم اومد اسلحه رو جلوشون گرفتم
مکس : جلو بیاید شلیک میکنم گمشید بیرون از خونه ( با داد )
بلند شدن و دوییدن سمت در ورودی بازش کردن و رفتن بیرون
یه نفس عمیق کشیدم و به ا/ت نگاه کردم چشماش پُر شده بود
سریع رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم قلبش تند میزد خودمم خیلی ترسیده بودم اینا کی بودن دیگه
مکس : باشه دیگه تموم شد
چیزی نمیگفت
مکس : اینا کی بودن ا/ت؟
ا/ت : پلین و مرتو...یادته ؟
مکس : آره
ا/ت : اینا ...همونا بودن
پلین و مرت... قبلا بهم راجبشون گفته بود پلین همونی بود که ساختمونو آتیش زد اما چرا من تاحالا ندیدمش؟ من نگهبان اونجا بودم صاحبخونه پلین نبود یه پیر مرد بود اون صاحبخونه بود یعنی اونم با اینا همدست شده؟
ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم
مکس : حالت خوبه؟
ا/ت : خوبم تو چی؟ چیزیت که نشد
بهش لبخند زدم
مکس : نه چیزی نشد
..............
جانگکوک ویو
صبح با صدا کردنای آیشه بیدار شدم
آیشه : کوک بلندشو ببینم
جانگکوک : ولم کن آیشه بزار بخوابم
آیشه : روت آب میریزما
جانگکوک : فقط 5 دقیقه
آیشه : نمیشه کوک بلند شو ساعت 8 شده دیرت شد
چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم
جانگکوک : آخرشم منو بلند کردی
بهم خندید به چی میخنده؟
جانگکوک : به چی میخندی
زد زیر خنده به حرفم میخنده ؟ تو آیینه به خودم نگاه کردم فهمیدم به چی میخنده موهام سیخ شده بود چشمام نیمه باز بود خودمم خندیدم
آیشه : خیلی.. خیلی باحال شدی
جانگکوک : من میگم بزار بازم بخوابم ولی نمیزاری
آیشه : بلند شو صبحونه بخور دیرت میشه منتظرتم
اینو گفت دستشو گزاشت رو موهام بهم ریختشون البته بهم ریخته هم بود بدتر شد
جانگکوک : آیشهههه
خندید و دویید رفت بیرون
بهش خندیدم بلند شدم دست و صورتمو شستم ، لباسامو عوض کردم ، تو آیینه به خودم نگاه کردم حالا خوب شدم رفتم بیرون نشسته بود سر میز و داشت با موبایلش بازی میکرد
جانگکوک : صبح بخیر
آیشه : به به اما اشتباه میکنی آقای جئون الان دیگه ظهر شده
نشستم کنارش بهش خندیدم
جانگکوک : حالا خوبه هنوز ساعت 8 صبحه
آیشه : خب ساعت 8:30 باید شرکت باشیا
جانگکوک : حالا خیلی مونده
خندید
آیشه : بله شما راست میگید
ا/ت ویو
از وقتی اون اتفاق افتاد اصلا خواب به چشمم نیومد خودمو به خواب زدم تا مکس بره بخوابه ولی اصلا خوابم نمیومد از سرجام بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون کسی نبود هنوز تقریبا هوا تاریک بود داشت صبح میشد درو باز کردم و رفتم تو حیاط نشستم رو پله ها و به در اومدن خورشید نگاه کردم خیلی قشنگ بود چیکار کنم که این ولی تو از زندگیم بندازم بیرون تا اونو مرت هستن امنیت ندارم همین دیشب داشت منو میکشت اگه مکس نبود الان مرده بودم
با دستام سرمو گرفتم باید یه کاری کنم تا اینو از زندگیم گمشن بیرون اما چیکار
داشتم فکر میکردم متوجه نشدم کی صبح شد خورشید بالا اومده بود ولی چون هوا ابری بود بیشتر به تاریکی میخورد.....بلند شدم و رفتم داخل خونه
کسی نبود رفتم تو آشپزخونه و صبحونه رو آماده کردم تا مکس بیدار بشه
.............
به ساعت نگاه کردم 8:06 دقیقه بود هنوز بیدار نشده بود دیگه بهتره برم بیدارش کنم رفتم سمت اتاقش درو باز کردم خواب بود کامل رفته بود زیر پتو خندم گرفته بود رفتم سمتش پتورو از روش برداشتم و بهش نگاه کردم خواب بود نشستم کنارش
ا/ت : مکس... مکس بیدار شو
مکس : .....
ا/ت : با توام مکس
مکس : بزار یکم دیگه بخوابم امروز تعطیله
امروز که تعطیل نیست بهش خندیدم لپشو گرفتم و کشیدم
ا/ت : نه امروز تعطیل نیست بلند شو
مکس : تعطیله
ا/ت : تعطیل نیست
مکس : تعطیله تعطیله تعطیله
ا/ت : ببین منو مکس بیدار میشی یا
نزاشت حرفم تموم بشه و گفت :
مکس : یا چی ها؟ میخوام بخوابم
ا/ت : پس که اینطور
مکس : هوم
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و یه شیشه پر آب کردم و رفتم سمت اتاقش
ا/ت : دفعه آخره که میگم بلند میشی یا نه
مکس : بلند نمیشم
ا/ت : پس خودت خواستی
شیشه رو روش خالی کردم از جاش پرید خشکش زده بود بهش خندیدم
مکس : ا/تتتتتت
زدم زیر خنده بلند شد دات میومد سمتم فرار کردم داد زدم
ا/ت : بهت گفتم بلند شو گوش نکردی ( با داد )
داشت دنبالم میومد آخرم بهم رسید و گرفتم خندیدم
ا/ت : غلط کردم ولم کن
مکس ویو
نمیتونستم همینطوری وایسم اینجا تا یه بلایی سر ا/ت بیاره تا دیدم یکم حواسش پرت شد اسلحرو از دستش گرفتم و خودشو نشونه گرفتم
مکس : نیا جلو
دستاشو گرفت بالا عقب عقب رفتم سمت در اتاق ا/ت و آروم بازش کردم به ا/ت نگاه کردم چاقو رو گزاشته بود رو پهلوش دستمو گزاشتم رو لبم بهش فهموندم که حرف بزنه اونم گوش کرد چاقو رو از پهلوش کشید رو قلبش دستشو برد بالا خواست بکوبه تو قلبش که دستشو گرفتم و پرتش کردم رو زمین اون مرده هم اومد اسلحه رو جلوشون گرفتم
مکس : جلو بیاید شلیک میکنم گمشید بیرون از خونه ( با داد )
بلند شدن و دوییدن سمت در ورودی بازش کردن و رفتن بیرون
یه نفس عمیق کشیدم و به ا/ت نگاه کردم چشماش پُر شده بود
سریع رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم قلبش تند میزد خودمم خیلی ترسیده بودم اینا کی بودن دیگه
مکس : باشه دیگه تموم شد
چیزی نمیگفت
مکس : اینا کی بودن ا/ت؟
ا/ت : پلین و مرتو...یادته ؟
مکس : آره
ا/ت : اینا ...همونا بودن
پلین و مرت... قبلا بهم راجبشون گفته بود پلین همونی بود که ساختمونو آتیش زد اما چرا من تاحالا ندیدمش؟ من نگهبان اونجا بودم صاحبخونه پلین نبود یه پیر مرد بود اون صاحبخونه بود یعنی اونم با اینا همدست شده؟
ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم
مکس : حالت خوبه؟
ا/ت : خوبم تو چی؟ چیزیت که نشد
بهش لبخند زدم
مکس : نه چیزی نشد
..............
جانگکوک ویو
صبح با صدا کردنای آیشه بیدار شدم
آیشه : کوک بلندشو ببینم
جانگکوک : ولم کن آیشه بزار بخوابم
آیشه : روت آب میریزما
جانگکوک : فقط 5 دقیقه
آیشه : نمیشه کوک بلند شو ساعت 8 شده دیرت شد
چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم
جانگکوک : آخرشم منو بلند کردی
بهم خندید به چی میخنده؟
جانگکوک : به چی میخندی
زد زیر خنده به حرفم میخنده ؟ تو آیینه به خودم نگاه کردم فهمیدم به چی میخنده موهام سیخ شده بود چشمام نیمه باز بود خودمم خندیدم
آیشه : خیلی.. خیلی باحال شدی
جانگکوک : من میگم بزار بازم بخوابم ولی نمیزاری
آیشه : بلند شو صبحونه بخور دیرت میشه منتظرتم
اینو گفت دستشو گزاشت رو موهام بهم ریختشون البته بهم ریخته هم بود بدتر شد
جانگکوک : آیشهههه
خندید و دویید رفت بیرون
بهش خندیدم بلند شدم دست و صورتمو شستم ، لباسامو عوض کردم ، تو آیینه به خودم نگاه کردم حالا خوب شدم رفتم بیرون نشسته بود سر میز و داشت با موبایلش بازی میکرد
جانگکوک : صبح بخیر
آیشه : به به اما اشتباه میکنی آقای جئون الان دیگه ظهر شده
نشستم کنارش بهش خندیدم
جانگکوک : حالا خوبه هنوز ساعت 8 صبحه
آیشه : خب ساعت 8:30 باید شرکت باشیا
جانگکوک : حالا خیلی مونده
خندید
آیشه : بله شما راست میگید
ا/ت ویو
از وقتی اون اتفاق افتاد اصلا خواب به چشمم نیومد خودمو به خواب زدم تا مکس بره بخوابه ولی اصلا خوابم نمیومد از سرجام بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون کسی نبود هنوز تقریبا هوا تاریک بود داشت صبح میشد درو باز کردم و رفتم تو حیاط نشستم رو پله ها و به در اومدن خورشید نگاه کردم خیلی قشنگ بود چیکار کنم که این ولی تو از زندگیم بندازم بیرون تا اونو مرت هستن امنیت ندارم همین دیشب داشت منو میکشت اگه مکس نبود الان مرده بودم
با دستام سرمو گرفتم باید یه کاری کنم تا اینو از زندگیم گمشن بیرون اما چیکار
داشتم فکر میکردم متوجه نشدم کی صبح شد خورشید بالا اومده بود ولی چون هوا ابری بود بیشتر به تاریکی میخورد.....بلند شدم و رفتم داخل خونه
کسی نبود رفتم تو آشپزخونه و صبحونه رو آماده کردم تا مکس بیدار بشه
.............
به ساعت نگاه کردم 8:06 دقیقه بود هنوز بیدار نشده بود دیگه بهتره برم بیدارش کنم رفتم سمت اتاقش درو باز کردم خواب بود کامل رفته بود زیر پتو خندم گرفته بود رفتم سمتش پتورو از روش برداشتم و بهش نگاه کردم خواب بود نشستم کنارش
ا/ت : مکس... مکس بیدار شو
مکس : .....
ا/ت : با توام مکس
مکس : بزار یکم دیگه بخوابم امروز تعطیله
امروز که تعطیل نیست بهش خندیدم لپشو گرفتم و کشیدم
ا/ت : نه امروز تعطیل نیست بلند شو
مکس : تعطیله
ا/ت : تعطیل نیست
مکس : تعطیله تعطیله تعطیله
ا/ت : ببین منو مکس بیدار میشی یا
نزاشت حرفم تموم بشه و گفت :
مکس : یا چی ها؟ میخوام بخوابم
ا/ت : پس که اینطور
مکس : هوم
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و یه شیشه پر آب کردم و رفتم سمت اتاقش
ا/ت : دفعه آخره که میگم بلند میشی یا نه
مکس : بلند نمیشم
ا/ت : پس خودت خواستی
شیشه رو روش خالی کردم از جاش پرید خشکش زده بود بهش خندیدم
مکس : ا/تتتتتت
زدم زیر خنده بلند شد دات میومد سمتم فرار کردم داد زدم
ا/ت : بهت گفتم بلند شو گوش نکردی ( با داد )
داشت دنبالم میومد آخرم بهم رسید و گرفتم خندیدم
ا/ت : غلط کردم ولم کن
۹۷.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.