ادامه...

#ادامه_قسمت_سوم



هر کی از کنارم رد می شد یه چیزی می گفت .
کنار دفتر وایسادم و تقه ای به در زدم.
در باز شد و معاون بود.
با دیدن یونیفرمم گفت:
- سلام خوش اومدید بفرماید.
داخل رفتم.
همه معلم ها دور تا دور دفتر نشسته بودند و مدیر هم داشت یک سری چیز ها توی پرونده می نوشت.
با دیدن م بلند شد و گفت:
- سلام بفرماید!
ابرو هاش پیوندی بود و معلوم بود دست نزده واسه همین سونیا همیشه بهش می گفت ابرو قشنگ! قشنگ نبودا مسخره اش می کرد!
لب زدم:
- سلام پسر عموی سارینا رادمهر هستم باید با خودم ببرمش می تونید به خانواده اش هم زنگ بزنید.
سری تکون داد و گفت:
- بعله بزارید زنگ بزنم.
زنگ زد و بعد کمی گفت:
- الان می گم صداش کنن.
تشکری کردم که بعد چند دقیقه همون دانش اموز که فرستاده بود سارینا رو صدا کنه برگشت و گفت:
- خانوم فاطمه داره تمبک می زنه زهرا می خونه سارینا هم داره می رقصه توجه نکرد به حرفم.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم .
طبق معمول داشت یه کاری انجام می داد.
مدیر لب گزید و معاون رفت دنبالش.
بلاخره خانوم تشریف فرما شد.
طبق معمول مانتوی کوتاه و تنگ شلوار تنگ و مقعه گشاد که تا اخر سرش بود و می خواست بیفته! و چتری هایی که تا روی ابرو هاش بود.
با دیدنم خندید و گفت:
- عههه سامی بچه مثبت سلام.
وای خدا دو دقیقه خفه شو ابروی منم اینجا ببر.
با اخم گفتم:
- بریم؟
ادامس شو باد کرد و گفت:
- کجا؟
بعد هم ترکوند و دست به سینه نگاهم کرد.
رو به مدیر گفتم:
- خدانگهدار.
و بازوشو گرفتم بیرون اومدیم.
همین جور دنبال خودم می کشیدمش تقریبا دم در مدرسه محکم دستمو پس زد و گفت:
- اییی چته وحشی دستمو کندی منو با اون دزد هایی که می گیری اشتباه گرفتی فکر کنم چشات کور شده برو یه دامپزشکی حتما.
وای خدا من چطور اینو تحمل کنم!
شقیقه امو ماساژ دادم و گفتم:
- ببین می خوام ببرمت یه جایی حتما خوشت میاد خوب؟
طبق معمول کنجکاو شد و چشای ابی ش درخشید و گفت:
- به شرط اینکه اول بریم دلی از عزا در بیاریم.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- یعنی بریم یه چیزی بزنیم بر بدن.
وای خدایا منو صبر بده چرا لاتی حرف می زنه!
سری فقط تکون دادم تا بلکه زود تر راه بیفته.
جلو اومد و دستی به شونه ام زد و گفت:
- افرین بچه مثبت خوب.
بعد هم رفت سمت ماشین.
می دونم اخر این پرونده روانی می شم می دونم.
دیدگاه ها (۰)

-بچه‌مثبت-#قست2-سارینا-فاطی یا همون فری خودمون ظرف غذای استی...

(بچه مثبت)

blackpinkfictions پارت ۲۱

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟖عشق مافیا چند روز بعد ویو یونا میدونم دارم به جونگ کوک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط