عزیز من ،
عزیز من ،
تو نمیدانی که یک عاشق چه لحظاتی را بین
در
دیوار
و پنجره می گذراند،
گاه صورتش را به شیشه مماس می کند، چشمش را میبندد وبه صدای بی صدای باران گوش می سپارد و با خودش می گوید یعنی می شود که باران بند نیاید...
لحظه ای بعد به خودش می آید و می بیند از آن باران حیاط و از آن بغض آسمان، نمی ، به چشمانش زده و باید دستی تکان دهد..
به خودش می آید و در آن وانفسا پشت به دیوار می زند، روی زانوهایش سر می خورد و زیر لب می گوید ببخش که دوستت دارم...
عزیز من تو نمیدانی
که یک عاشق چطور می میرد..
#بهزاد_رضائی
تو نمیدانی که یک عاشق چه لحظاتی را بین
در
دیوار
و پنجره می گذراند،
گاه صورتش را به شیشه مماس می کند، چشمش را میبندد وبه صدای بی صدای باران گوش می سپارد و با خودش می گوید یعنی می شود که باران بند نیاید...
لحظه ای بعد به خودش می آید و می بیند از آن باران حیاط و از آن بغض آسمان، نمی ، به چشمانش زده و باید دستی تکان دهد..
به خودش می آید و در آن وانفسا پشت به دیوار می زند، روی زانوهایش سر می خورد و زیر لب می گوید ببخش که دوستت دارم...
عزیز من تو نمیدانی
که یک عاشق چطور می میرد..
#بهزاد_رضائی
۸.۰k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.