کابوس هر شب پارت ۲۳
رفتم داخل بیمارستان و دم در اتاق وایسادم در زدمو وارد اتاق شدنم پدربزرگ چهرش رو سمت نارا چرخوند لبخند بزرگی زد
نارا:سلام
پدر بزرگ: سلام
نارا:غذا خوردی
پدر بزرگ:نه نخوردم غذای بیمارستان برام تکراری شده
نارا:حدس میزدم برا همون برات غذا اوردم ظرف رو گذاشت روی میز کنار تخت و میز مخصوص تخت رو کشید سمت پدر بزرگش ظرف غذا رو برداشت
نارا:شروع کن
پدر بزرگ:تو مگه نمیخوری نارا:نه من خوردم
پدر بزرگ:ممنون
نارا:بخور
پدر بزرگ شروه به خوردن شد
پدر بزرگ:حتما دکتر گفته که مدت زیادی نمیتونم زنده بمونم
نارا:نه اون گفت بیماریت رو به بهبوده با دارو خوب میشی نیازی به عمل نیس
پدر بزرگ:نمیخواد دلگرمی بدی من میدونم
نارا:دلگرمی نیست واقعیته
غذاش رو تموم کرد
نارا:سلام
پدر بزرگ: سلام
نارا:غذا خوردی
پدر بزرگ:نه نخوردم غذای بیمارستان برام تکراری شده
نارا:حدس میزدم برا همون برات غذا اوردم ظرف رو گذاشت روی میز کنار تخت و میز مخصوص تخت رو کشید سمت پدر بزرگش ظرف غذا رو برداشت
نارا:شروع کن
پدر بزرگ:تو مگه نمیخوری نارا:نه من خوردم
پدر بزرگ:ممنون
نارا:بخور
پدر بزرگ شروه به خوردن شد
پدر بزرگ:حتما دکتر گفته که مدت زیادی نمیتونم زنده بمونم
نارا:نه اون گفت بیماریت رو به بهبوده با دارو خوب میشی نیازی به عمل نیس
پدر بزرگ:نمیخواد دلگرمی بدی من میدونم
نارا:دلگرمی نیست واقعیته
غذاش رو تموم کرد
۳.۳k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.