بی اختیار
به انتظار نبودی، ز انتظار چه دانی؟
تو بیقراریِ دلهای بیقرار چه دانی؟
نه عاشقی که بسوزی، نه بيدلی که بسازی
تو مست بادهی نازی، از اين دو کار چه دانی؟
هنوز غنچهی نشکفتهای به باغِ وجودی
تو روزگارِ گلی را که گشته خوار چه دانی؟
تو چون شکوفهی خندان و من چو ابر بهاران
تو از گريستنِ ابر نوبهار چه دانی؟
چو روزگار به کام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادیِ عشّاقِ روزگار چه دانی؟
درون سينه نهانت کنم ز ديدهی مردم
تو قدر اين صدف -ای دُرّ شاهوار!- چه دانی؟
تو سربلند غروریّ و من خميدهقد از غم
ز بيدِ اين چمن -ای سرو باوقار!- چه دانی؟
تو خود عنانکشِ عقلیّ و دل به کس نسپاری
ز من که نيست ز خود هيچم اختيار چه دانی...؟
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
تو بیقراریِ دلهای بیقرار چه دانی؟
نه عاشقی که بسوزی، نه بيدلی که بسازی
تو مست بادهی نازی، از اين دو کار چه دانی؟
هنوز غنچهی نشکفتهای به باغِ وجودی
تو روزگارِ گلی را که گشته خوار چه دانی؟
تو چون شکوفهی خندان و من چو ابر بهاران
تو از گريستنِ ابر نوبهار چه دانی؟
چو روزگار به کام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادیِ عشّاقِ روزگار چه دانی؟
درون سينه نهانت کنم ز ديدهی مردم
تو قدر اين صدف -ای دُرّ شاهوار!- چه دانی؟
تو سربلند غروریّ و من خميدهقد از غم
ز بيدِ اين چمن -ای سرو باوقار!- چه دانی؟
تو خود عنانکشِ عقلیّ و دل به کس نسپاری
ز من که نيست ز خود هيچم اختيار چه دانی...؟
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
۱۶.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.