میدانی
میدانی
همیشه خیلی چیزها را دوست داشتم
اما تو اهمیت نمی دادی ،
من هم به خاطر اینکه از دختر های غرغرو متنفر بودی
ادای آدم های منطقی را در می آوردم
و مدام در ذهنم برای کارهایت
دلیل می تراشیدم و درکت می کردم.
من از دوست داشتن های زیادی
از تمام سالگرد ها و تولدهایی
که تو از یادت می رفت ؛ گذشتم
من گذشتم
از شاخه گل ها و هدیه هایی
که تو اهمیت نمی دادی
راستش
تو هیچ وقت مثل دیوانه ها فریاد نزدی که دوستم داری:) یا حتی وقت هایی که سردم می شد :) کتت را روی دوشم نمی انداختی
چون خودت زودتر از من لرزت گرفته بود :)
به زبان آوردن این چیزها خیلی مسخره بود
اما همیشه ته دلِ من از همین چیزهای کوچک
خالی بود !
دلِ من خالی بود :) وقتی توی دعواها مراعاتم را نمی کردی
و بعدش می گفتی در دعوا که حلوا خیرات نمی کنند...
تو نفهمیدی دوست داشتن یعنی وقت هایی که همه چیز خوب نیست "عزیز دلت "
بمانم :)
همیشه در دعواها هم من باید کوتاه می آمدم
تا نکند غرورت آسیب ببیند
تو خوب بودی ... خیلی خوب !
آنقدر خوب که باید همه ی چیزها را درک می کردم
و کوتاه می آمدم
تا قدرت را بدانم
امروز که اولین تار موی سفیدم را در آیینه دیدم
حس کردم
من در حسرت شنیدن یک " عزیزم ، من تو را میفهمم "
پیر شدم ...
من پیر شدم و
هیچ نوشته ایی از تو روی " در یخچال مان " ندیدم
هیچ شبی
با یک شاخه گل به خانه نیامدی
من هر شب منتظرت بودم
که به خانه بیایی و
برایت از تمام روزم بگویم
اما تا جمله ی دوم را می گفتم
صدای خر و پف تو بلند می شد
می دانی
هیچ کدام از این ها تقصیر تو نیست:) برای همین همیشه جز تحسین کلامی از من نشنیدی ... تو برای خوشبخت شدنم کافی بودی:) اما برای اینکه پیر نشوم
و این تار مو کمی دیرتر
از این سن و سال در بیاید
کار های بیشتری لازم بود...:)
همیشه خیلی چیزها را دوست داشتم
اما تو اهمیت نمی دادی ،
من هم به خاطر اینکه از دختر های غرغرو متنفر بودی
ادای آدم های منطقی را در می آوردم
و مدام در ذهنم برای کارهایت
دلیل می تراشیدم و درکت می کردم.
من از دوست داشتن های زیادی
از تمام سالگرد ها و تولدهایی
که تو از یادت می رفت ؛ گذشتم
من گذشتم
از شاخه گل ها و هدیه هایی
که تو اهمیت نمی دادی
راستش
تو هیچ وقت مثل دیوانه ها فریاد نزدی که دوستم داری:) یا حتی وقت هایی که سردم می شد :) کتت را روی دوشم نمی انداختی
چون خودت زودتر از من لرزت گرفته بود :)
به زبان آوردن این چیزها خیلی مسخره بود
اما همیشه ته دلِ من از همین چیزهای کوچک
خالی بود !
دلِ من خالی بود :) وقتی توی دعواها مراعاتم را نمی کردی
و بعدش می گفتی در دعوا که حلوا خیرات نمی کنند...
تو نفهمیدی دوست داشتن یعنی وقت هایی که همه چیز خوب نیست "عزیز دلت "
بمانم :)
همیشه در دعواها هم من باید کوتاه می آمدم
تا نکند غرورت آسیب ببیند
تو خوب بودی ... خیلی خوب !
آنقدر خوب که باید همه ی چیزها را درک می کردم
و کوتاه می آمدم
تا قدرت را بدانم
امروز که اولین تار موی سفیدم را در آیینه دیدم
حس کردم
من در حسرت شنیدن یک " عزیزم ، من تو را میفهمم "
پیر شدم ...
من پیر شدم و
هیچ نوشته ایی از تو روی " در یخچال مان " ندیدم
هیچ شبی
با یک شاخه گل به خانه نیامدی
من هر شب منتظرت بودم
که به خانه بیایی و
برایت از تمام روزم بگویم
اما تا جمله ی دوم را می گفتم
صدای خر و پف تو بلند می شد
می دانی
هیچ کدام از این ها تقصیر تو نیست:) برای همین همیشه جز تحسین کلامی از من نشنیدی ... تو برای خوشبخت شدنم کافی بودی:) اما برای اینکه پیر نشوم
و این تار مو کمی دیرتر
از این سن و سال در بیاید
کار های بیشتری لازم بود...:)
۴.۷k
۲۴ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.