.من تا پنج سالگی حمام زنانه می رفتم. با مامان بزرگ. برو ر
.من تا پنج سالگی حمام زنانه میرفتم. با مامانبزرگ. برو رویی هم داشتم و همان اول کسی نمیفهمید پسرم. یک روسری سفید دخترانه هم میپوشیدم و سرم را بالا نمیآوردم که چشمم به مردها بیفتد. زن آقای حمامی، هر بار به مامان بزرگ میگفت «باز که اینو آوردی زهرا خانم» و مامانبزرگ میگفت «شاشش کف نکرده هنوز. نابالغه»
حمام، سالن مستطیلی بلندی بود که وسطش حوض دراز و باریک و کم عمقی داشت. دو طرف حوض، زنها پای شیرهای قدکوتاه مینشستند و لیف میزدند و سنگ پا میکشیدند و سفیداب روی کیسه میساییدند و میافتادند به جانِ کمر زن بغلی. بیشترشان پیر بودند. چروکیده. با سینههای آویزان مچاله و شکمهای بزرگِ تَرَکدار. مامانبزرگ گفته بود نگاه نکنم و من هم نگاه نمیکردم. فقط بعضی وقتها از صدای خنده و جیغ سرم را میآوردم بالا که یکهو چشمم میافتاد به موهایشان که بلند بود و خیس و گوریده و بوی حنا میداد. این وسط اگر زنی میفهمید پسرم، به مامانبزرگ میگفت «وا حاج خانوم. نامحرمهها. جواب خدا رو چی میدین؟» ومامان بزرگ هم میگفت «این مادر مرده چیکار به شماها داره؟ خارِشَک دارین؟ داره بازیش رو میکنه برای خودش»
من عاشق شامپو نارنجیهای یک نفره بودم. میچیدم شان روی کاشیهای سفید کف حمام و شکلهای جورواجور میساختم. گهگاه هم مامان بزرگ لیف زبرش را میکشید پشتم. یا کیسه پر از کف را میکوبید توی سرم و آب جوش میریخت و میگفت «چنگ بزن» کارمان که تمام میشد، میرفتیم توی اتاقکهای دوش. من را آب میکشید و میگفت برو بیرون. خودش یک ربعی طول میکشید تا طهارت کند.
تا بیاید من، یا با گلهای سرخِ کاشیهای دیوارها بازی میکردم، یا شیر حوضچه ها را باز میکردم و میبستم یا لگن های قرمز را آب میکردم و میریختم توی سوراخ چاه. وقتی هم برمیگشتیم توی رختکن و چند لباسِ روی هم می پوشیدیم، مامانبزرگ دوباره روسریام را سر میکرد. زن آقای حمومی میگفت «تورو خدا دفعه دیگه نیارش زهرا خانم. بزرگ شده. یادش میمونه.» مامانبزرگ میگفت «بچهاس بابا. یادش می ره.» و من همه این سالها تلاش کردهام آن حوض باریک و صدای خنده زنها و موهای آبچکانِ فر و شامپوهای زرد یک نفره را فراموش کنم.
.
. #مرتضی_برزگر
حمام، سالن مستطیلی بلندی بود که وسطش حوض دراز و باریک و کم عمقی داشت. دو طرف حوض، زنها پای شیرهای قدکوتاه مینشستند و لیف میزدند و سنگ پا میکشیدند و سفیداب روی کیسه میساییدند و میافتادند به جانِ کمر زن بغلی. بیشترشان پیر بودند. چروکیده. با سینههای آویزان مچاله و شکمهای بزرگِ تَرَکدار. مامانبزرگ گفته بود نگاه نکنم و من هم نگاه نمیکردم. فقط بعضی وقتها از صدای خنده و جیغ سرم را میآوردم بالا که یکهو چشمم میافتاد به موهایشان که بلند بود و خیس و گوریده و بوی حنا میداد. این وسط اگر زنی میفهمید پسرم، به مامانبزرگ میگفت «وا حاج خانوم. نامحرمهها. جواب خدا رو چی میدین؟» ومامان بزرگ هم میگفت «این مادر مرده چیکار به شماها داره؟ خارِشَک دارین؟ داره بازیش رو میکنه برای خودش»
من عاشق شامپو نارنجیهای یک نفره بودم. میچیدم شان روی کاشیهای سفید کف حمام و شکلهای جورواجور میساختم. گهگاه هم مامان بزرگ لیف زبرش را میکشید پشتم. یا کیسه پر از کف را میکوبید توی سرم و آب جوش میریخت و میگفت «چنگ بزن» کارمان که تمام میشد، میرفتیم توی اتاقکهای دوش. من را آب میکشید و میگفت برو بیرون. خودش یک ربعی طول میکشید تا طهارت کند.
تا بیاید من، یا با گلهای سرخِ کاشیهای دیوارها بازی میکردم، یا شیر حوضچه ها را باز میکردم و میبستم یا لگن های قرمز را آب میکردم و میریختم توی سوراخ چاه. وقتی هم برمیگشتیم توی رختکن و چند لباسِ روی هم می پوشیدیم، مامانبزرگ دوباره روسریام را سر میکرد. زن آقای حمومی میگفت «تورو خدا دفعه دیگه نیارش زهرا خانم. بزرگ شده. یادش میمونه.» مامانبزرگ میگفت «بچهاس بابا. یادش می ره.» و من همه این سالها تلاش کردهام آن حوض باریک و صدای خنده زنها و موهای آبچکانِ فر و شامپوهای زرد یک نفره را فراموش کنم.
.
. #مرتضی_برزگر
۱.۲k
۲۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.