هیچ

هیچ،
نامشخص؛
بیگانه ام
و دهلیزهای این جهان
دارند
با هر تپش شان
گویی
تو را
صدا میکنند که برگردی!
از کجا؟
آن خیابان که تمام شده
این خانه هم
که همیشه‌ی خدا؛ یخ زده است
فقط
بوی موهای خیس یک زن
اینجا
در انتهای اتاق کوچک خانه
دارد ضجه میزند
و با هر تنفس اش
تمام ابعاد این ماجرا را می لرزاند
هر لحظه ممکن است
غم؛
از بین دنده های ثانیه بیرون بزند
منتظرت میمانم
فقط
لطفا
تا قبل از آنکه لحظه ها
خواب شان بگیرد
برگرد
من
منتظرت میمانم

#علیرضا_محمدزاده
#پیرمرد_لوکوبوک
#روایت_هایی_عاقلانه_از_احوال_یک_دیوانه
@dastkhatcafe
دیدگاه ها (۴)

🍁چیزی وسیع و تیره و انبوهچیزی مشوش چون صدای دوردست روزبر مرد...

🍁چرا که هر ترانه فرزندی‌ست که از نوازشِ دست‌های گرمِ تونطفه ...

🍁 ای ساکنان سرزمین ساده‌ی خوش‌بختیای همدمان پنجره‌های گشوده ...

🍁بی‌نیاز از تحلیل دلگیر عشقو تبعید زیباترین احساسمان به دورت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط