ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۷۰

و رو مبل نشستم که چند دقیقه بعد جواب داد: باشه لبخند بيجونی زدم جیمین طرفاي غروب اسمس داد شام; رو اینجا میمونم تو
غذاتو ;بخور
دل گرفته براش نوشتم باشه... خوش بگذره. نگران من
نباش; به زور یه چیز حاضری خوردم حدود ۱۰شب بود که برگشت.
داشتم تلویزیون میدیدم اخ.. تمام روز چقدر جاش خالي بود.
خسته و گرفته اومد داخل و کتش رو در آورد و با دست
کلیدش روی اپن انداخت.
نگران :گفتم همه چي مرتبه؟
سرفه اي زد و سر به تاييد تکون داد و گفت:فقط
دلخوره.. خواهر بزرگه است دیگه... چیزی نیست.. به گوشیش نگاه کرد و بعد به من و یه جورایی اشفته دستپاچه گفت یه دقیقه مياي؟
دقیقا عین پسر بچه هايي شده بود که يه چيزي از مامانشون میخوان ولي شك دارن مادرشون قبول کنه.. همونقدر مظلوم و دستپاچه و شیرین متعجب و گنگ بلند شدم و رفتم حله و گفته: حیزی شده؟
نفس عمیقی کشید و خيلي خسته زل زد تو چشمام و اروم
گفت: باهام میرقصی؟
گنگ ابرو بالا انداختم و لرزون گفتم چی؟
با گوشیش آهنگي پلي کرد و انداختش رو اپن و دستاشو سمتم گرفت.
قلبم داشت از جا در میومد و نفسام سنگین شده بود.
چي شده؟ چرا اینطوریه؟
اما نمیخواستم با سوالهاي بيجا اذيتش كنم.. لرزون و با عشق لبخند زدم و اروم دستامو توي دستاش گذاشتم و شرمگین :گفتم خیلی بلد نیستم.
لبخند مهربوني زد و یه دستم رو روي شونه اش گذاشت و اون يکي رو توي دستش گرفت و نرم به حرکت درم آورد.
صداي موسيقي تو گوشم پیچید
دیدگاه ها (۸)

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۱ I'm going under, and this ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۲ Somebody to have, just to ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۶۹ جیمین : جنت جان خواهر گلم....

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۶۸ اروم و به اجبار کنارش نشست...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۷۷ (⁠♡) این..واسه چی بود؟ لبخ...

ظهور ازدواج پارت ۴۹۸به مرد مهربون و دوست داشتیم خیره شدم که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط