ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۶۹
جیمین : جنت جان خواهر گلم.یه چند ساعت بمون حداقل
جنت-نمیخوام..
جیمین ناراحت :گفت خیله خوب بذار حداقل برسونمت خونه
جوزف...
جنت با دندوناي قفل شده به در خیره شد. جیمین تند گونه شو بوسید و گفت الان برمیگردم و سریع رفت تو اتاق که حاضر شه...
جنت نگاهشو کشید روي من دستامو با اضطراب خيلي شديدي تو هم قفل کردم.
دستامو با اضطراب خيلي شديدي تو هم قفل کردم.
تلخ :گفت : اسمت الاست اره؟
اروم سر تکون دادم و سعي کردم لبخند بزنم... جنت : که ۵ سال پیش با هم آشنا شدین اره؟
باز اروم سر تکون دادم
جنت تو این ۵ سال کوچکترین اشاره ای بهت نکرد نفس عميقي كشیدم و لرزون :گفتم: منطقیه..میخواست
فراموشم کنه.
با غیض گفت : لقمه بزرگتر از دهنت برداشتي
به زحمت گفتم میدونم
صدام خيلي بد ميلرزيد.
نگاهش از این اعترافم شل شد و رنگ ناباوری گرفت و گنگ
گفت: واقعا دوسش داري؟
تند به چشماي مشکي جدیش نگاه کردم.
چونه ام لرزید و به زور :گفتم اونقدر که..باورش نكني.. دستمو به سینه ام گرفتم و درمونده گفتم اونقدر كه فك
کردن بهش قلبمو به درد میاره.
اشک تو چشمام جمع شد.
چشمامو بستم و کلافه و بلند :گفتم الان که اینجام هیچی از برادرت جز خودشو نمیخوام نه پولشو میخوام نه اصل و نسب خانوادگیشو که هیچی ازش نمیدونم.. من... فقط خودشو میخوام.. فقط میخوام هر روز صبح با دیدن چشماي ابي قشنگش روزمو شروع کنم و هر روز صداي خنده شو
بشنوم.اشکم ناخوادگاه جاري شد. اخ خداا. من چمه؟ پردرد دست به صورتم کشیدم عمیق نگام کرد. . جیمین اومد..
تندتند استینم رو روی صورتم کشیدم که متوجه نشه گریه
کردم. در رو باز کرد و با خواهرش راهي شد..
تلخ در رو بستم و نفس عميقي كشيدم.
گوشیمو برداشتم و به جیمین اسمس دادم زود نیا..بیشتر پیش جنت بمون تا دلخوریش رفع شه
( فصل سوم ) پارت ۴۶۹
جیمین : جنت جان خواهر گلم.یه چند ساعت بمون حداقل
جنت-نمیخوام..
جیمین ناراحت :گفت خیله خوب بذار حداقل برسونمت خونه
جوزف...
جنت با دندوناي قفل شده به در خیره شد. جیمین تند گونه شو بوسید و گفت الان برمیگردم و سریع رفت تو اتاق که حاضر شه...
جنت نگاهشو کشید روي من دستامو با اضطراب خيلي شديدي تو هم قفل کردم.
دستامو با اضطراب خيلي شديدي تو هم قفل کردم.
تلخ :گفت : اسمت الاست اره؟
اروم سر تکون دادم و سعي کردم لبخند بزنم... جنت : که ۵ سال پیش با هم آشنا شدین اره؟
باز اروم سر تکون دادم
جنت تو این ۵ سال کوچکترین اشاره ای بهت نکرد نفس عميقي كشیدم و لرزون :گفتم: منطقیه..میخواست
فراموشم کنه.
با غیض گفت : لقمه بزرگتر از دهنت برداشتي
به زحمت گفتم میدونم
صدام خيلي بد ميلرزيد.
نگاهش از این اعترافم شل شد و رنگ ناباوری گرفت و گنگ
گفت: واقعا دوسش داري؟
تند به چشماي مشکي جدیش نگاه کردم.
چونه ام لرزید و به زور :گفتم اونقدر که..باورش نكني.. دستمو به سینه ام گرفتم و درمونده گفتم اونقدر كه فك
کردن بهش قلبمو به درد میاره.
اشک تو چشمام جمع شد.
چشمامو بستم و کلافه و بلند :گفتم الان که اینجام هیچی از برادرت جز خودشو نمیخوام نه پولشو میخوام نه اصل و نسب خانوادگیشو که هیچی ازش نمیدونم.. من... فقط خودشو میخوام.. فقط میخوام هر روز صبح با دیدن چشماي ابي قشنگش روزمو شروع کنم و هر روز صداي خنده شو
بشنوم.اشکم ناخوادگاه جاري شد. اخ خداا. من چمه؟ پردرد دست به صورتم کشیدم عمیق نگام کرد. . جیمین اومد..
تندتند استینم رو روی صورتم کشیدم که متوجه نشه گریه
کردم. در رو باز کرد و با خواهرش راهي شد..
تلخ در رو بستم و نفس عميقي كشيدم.
گوشیمو برداشتم و به جیمین اسمس دادم زود نیا..بیشتر پیش جنت بمون تا دلخوریش رفع شه
- ۴.۳k
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط