رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۵۵
خانمه:پس براتون امادش میکنم
سوهی:اینا رو هم ببرید که بیام حساب کنم
خانمه:چشم
سوهی:دختره رفت و من و جونگکوک موندیم:بلند شو بریم ببینم چه سویشرت هایی دارن هودی و کاپشن و بقیه چیزا رو هم بخریم بریم
جونگکوک:من مطمئن نیستم کارتت تا آخر این ساعت زنده بمونه
سوهی:کارتم مثل خودم قویه نگرانش نباش بیا بریم...
جونگکوک:میل خودت...بریم...
سوهی:رفتیم کلی خرید دیگه ای انجام دادیم و بعد رفتیم پیش بقیه اونا هم خرید کرده بودن و پیش حسابدار منتظر من بودن
مامان:دختر قشنگم میشه ی نمایش کوچولو و قشنگ نشونمون بدی
سوهی:منکه میدونستم منظور مامانم چیه پس کارتمو از جیبم در آوردم و گرفتم بالا:ببینید کی اومده
لونا:کارت بانکی خوش اومده...
سوهی:رفتم و کارت رو دادم و ۲۰ دقیقه وقت برد تا فقط حساب کنه
بعد پیشخدمت وسایل رو برد و گذاشت ماشین ماهم دیگه سوار شدیم و حرکت کردیم
هی تو راه می ایستادن ی چیز میخوردن تا بلاخره رسیدیم خونه وسایل رو گذاشتم تو اتاقا و همه امون اومدیم تو پذیرایی
همشون خودشونو پرت کردن رو مبلا آخرشم برا من جا نشد...
سوهی:راحت باشید...
همشون:راحتیم
سوهی:آه خدای من....میگم مامان...
مامان:بله دخترم...
سوهی:خب چیزه....
مامان:چیشده؟
سوهی:خب...امممم...من...گرسنه امه
مامان:باشه الان شام درست میکنم
تهیونگ:یا خود خدا
جونگکوک:یا ابلفضل
لونا:سوهی کجاااااست؟بابا سوهی کجااااست؟من مطمئنم این سوهی نیس
میا:اره منم باهات همنظرم حتما جنی چیزی تسخیرش کرده این خودش نیست این یکی دیگس...
سوهی:عهههههه چتونه تا من کاری کنم شما همچین نشون میدید که انگار حالا چیشده خو گرسنمه اِ
تهیونگ:چون تو هیچوقت همچین کارایی نمیکردیییییییی
سوهی:خب حالااااا چییییییشد
لونا:سوهی اعظم داره تغییر میکنهههههههههههه
سوهی:نه خئییییییر
میا:بلهههههههههه
سوهی:ایشششش برا خودتون هرچی میخواید بگید مهم نیست....مامان من غذا میخوام
مامان:اینا رو ول کن دخترم دیوونن بیا بریم برات غذا درست کنم
سوهی:باشه
خلاصه مامانم برامون غذا درس کرد و خوردیم و بعدش هرکدوممون رفت و خوابیدیم
..........
صبح زود بیدار شدم همه خواب بودن ما ساعت ۱۰ پرواز داشتیم الانم ساعت ۷ باید بیدار بشن چون وقت نداریم...
رفتم تک تکشونو بیدار کردم
باز همشون با هماهنگی خارق العاده از اتاقاشون اومدن بیرون
وای قیافه هاشون از همه وقت بیشتر دیدنی بووود وای چقدر خر شده بودن البته به جی مامانم و جونگکوک چون هردوشون بیدار نشده بودن
اخه چقدر خرن اینا...عه مامانم هم بیدار شد اوخی چه کیوته مامانم ولی اون خرگوشه چرا بیدار نشد
سوهی:مامان تا نیم ساعت دیگه آماده بشید که بریم فرودگاه....صبحونه هم تو راه میخوریم..
مامان:باشه
سوهی:من میرم اون خرگوش رو بیدار کنم
در حالیکه به قیافه های خواب آلود و چشم های نیمه باز تهیونگ و لونا و میا نگاه میکردم رفتم اتاق جونگکوک غررررررق خواب هفت پادشاه بووود انگار ۱۰۰سال بود نخوابیده
پتو نصف و نیمه دورش پیچیده شده بود ی لنگ پاش چپ و ی لنگ پاش سمت راسته صورتشم فرو کرده تو بالشت...اصلا نفس میکشید...!؟
رفتم و از تخت هلش دادم پایین...آب ریختن دیگه قدیمی شده این روش بهتره
با پتو و بالشتش اوفتاد زمین و بعد با موهای بهم ریخته و چشم های ریز شده با گیجی سرشو آورد بالا و با حالت کیوتی سرشو خاروند و گفت:اخخخخ چیشده؟
سوهی:ما رفتیم تو بمون بلیطط رو میدم به جیمین
سیخ نشست سرجاش و با چشم های بسته گفت:من آماده ی آماده ام شما آماده اید؟منکه بیرون منتظرم شما نمیآید..
سوهی:آه خدای من...تا نیم ساعت دیگه تو ماشین ببینمت بلند شو زود باش
با همون چشمای بسته و حالت کیوتش حالت نظامی گرفت و گفت:چشم فرمانده
سوهی:افرین سرباز
بعد از اینکه زدیم زیر خنده از اتاقش رفتم بیرون و تو پذیرایی نشستم
#اسمان_شب
#BTS
#part:۵۵
خانمه:پس براتون امادش میکنم
سوهی:اینا رو هم ببرید که بیام حساب کنم
خانمه:چشم
سوهی:دختره رفت و من و جونگکوک موندیم:بلند شو بریم ببینم چه سویشرت هایی دارن هودی و کاپشن و بقیه چیزا رو هم بخریم بریم
جونگکوک:من مطمئن نیستم کارتت تا آخر این ساعت زنده بمونه
سوهی:کارتم مثل خودم قویه نگرانش نباش بیا بریم...
جونگکوک:میل خودت...بریم...
سوهی:رفتیم کلی خرید دیگه ای انجام دادیم و بعد رفتیم پیش بقیه اونا هم خرید کرده بودن و پیش حسابدار منتظر من بودن
مامان:دختر قشنگم میشه ی نمایش کوچولو و قشنگ نشونمون بدی
سوهی:منکه میدونستم منظور مامانم چیه پس کارتمو از جیبم در آوردم و گرفتم بالا:ببینید کی اومده
لونا:کارت بانکی خوش اومده...
سوهی:رفتم و کارت رو دادم و ۲۰ دقیقه وقت برد تا فقط حساب کنه
بعد پیشخدمت وسایل رو برد و گذاشت ماشین ماهم دیگه سوار شدیم و حرکت کردیم
هی تو راه می ایستادن ی چیز میخوردن تا بلاخره رسیدیم خونه وسایل رو گذاشتم تو اتاقا و همه امون اومدیم تو پذیرایی
همشون خودشونو پرت کردن رو مبلا آخرشم برا من جا نشد...
سوهی:راحت باشید...
همشون:راحتیم
سوهی:آه خدای من....میگم مامان...
مامان:بله دخترم...
سوهی:خب چیزه....
مامان:چیشده؟
سوهی:خب...امممم...من...گرسنه امه
مامان:باشه الان شام درست میکنم
تهیونگ:یا خود خدا
جونگکوک:یا ابلفضل
لونا:سوهی کجاااااست؟بابا سوهی کجااااست؟من مطمئنم این سوهی نیس
میا:اره منم باهات همنظرم حتما جنی چیزی تسخیرش کرده این خودش نیست این یکی دیگس...
سوهی:عهههههه چتونه تا من کاری کنم شما همچین نشون میدید که انگار حالا چیشده خو گرسنمه اِ
تهیونگ:چون تو هیچوقت همچین کارایی نمیکردیییییییی
سوهی:خب حالااااا چییییییشد
لونا:سوهی اعظم داره تغییر میکنهههههههههههه
سوهی:نه خئییییییر
میا:بلهههههههههه
سوهی:ایشششش برا خودتون هرچی میخواید بگید مهم نیست....مامان من غذا میخوام
مامان:اینا رو ول کن دخترم دیوونن بیا بریم برات غذا درست کنم
سوهی:باشه
خلاصه مامانم برامون غذا درس کرد و خوردیم و بعدش هرکدوممون رفت و خوابیدیم
..........
صبح زود بیدار شدم همه خواب بودن ما ساعت ۱۰ پرواز داشتیم الانم ساعت ۷ باید بیدار بشن چون وقت نداریم...
رفتم تک تکشونو بیدار کردم
باز همشون با هماهنگی خارق العاده از اتاقاشون اومدن بیرون
وای قیافه هاشون از همه وقت بیشتر دیدنی بووود وای چقدر خر شده بودن البته به جی مامانم و جونگکوک چون هردوشون بیدار نشده بودن
اخه چقدر خرن اینا...عه مامانم هم بیدار شد اوخی چه کیوته مامانم ولی اون خرگوشه چرا بیدار نشد
سوهی:مامان تا نیم ساعت دیگه آماده بشید که بریم فرودگاه....صبحونه هم تو راه میخوریم..
مامان:باشه
سوهی:من میرم اون خرگوش رو بیدار کنم
در حالیکه به قیافه های خواب آلود و چشم های نیمه باز تهیونگ و لونا و میا نگاه میکردم رفتم اتاق جونگکوک غررررررق خواب هفت پادشاه بووود انگار ۱۰۰سال بود نخوابیده
پتو نصف و نیمه دورش پیچیده شده بود ی لنگ پاش چپ و ی لنگ پاش سمت راسته صورتشم فرو کرده تو بالشت...اصلا نفس میکشید...!؟
رفتم و از تخت هلش دادم پایین...آب ریختن دیگه قدیمی شده این روش بهتره
با پتو و بالشتش اوفتاد زمین و بعد با موهای بهم ریخته و چشم های ریز شده با گیجی سرشو آورد بالا و با حالت کیوتی سرشو خاروند و گفت:اخخخخ چیشده؟
سوهی:ما رفتیم تو بمون بلیطط رو میدم به جیمین
سیخ نشست سرجاش و با چشم های بسته گفت:من آماده ی آماده ام شما آماده اید؟منکه بیرون منتظرم شما نمیآید..
سوهی:آه خدای من...تا نیم ساعت دیگه تو ماشین ببینمت بلند شو زود باش
با همون چشمای بسته و حالت کیوتش حالت نظامی گرفت و گفت:چشم فرمانده
سوهی:افرین سرباز
بعد از اینکه زدیم زیر خنده از اتاقش رفتم بیرون و تو پذیرایی نشستم
۵.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.