دختری ساده و درس خون بودم وارد دبیرستان که شدم با دوستی ب
دختری ساده و درس خون بودم وارد دبیرستان که شدم با دوستی به نام سمیه اشنا شدم دختره خوب و زیرک بود چادری هم بود .
هرروز که منو سمیه از مدرسه راهی خونه میشدیم پسری رو میدیدم که خیلی خوشکل وخوش اندام وچشای عسلی داشت من هروقت میدیدمش کلی ذوق میکردم سمیه متوجه من شد گفت چرا با امین دوست نمیشی اخم کردم گفتم نه ناگفته نمونه سمیه دوست پسر داشت به نام سامان گاهی وقتا که با هم قرار دارن من تنها میرم خونه امینم وقتی من رو میدید لبخند میزد امین پسری لات بود.
روزی که داشتم باسمیه راه میرفتم امین سمیه رو صدا زد و باهم پچ پچ کردم منم چیزی از سمیه نپرسیدم که فکر نکنه کشته مرده امینم روز بعد که تنها بودم امین صدام کرد منم با استرس رفتم پیشش گفتم کارم داشتی؟ شمارشو بهم داد منم زود رفتم از ترس اینکه کسی منو نبینه.
1 هفته گذشت واسه خرید که رفتم بیرون از تلفن کارتی بهش زنگ زدم و گفت خیلی خوشحاله که داره بامن حرف میزنه. و او خیلی وقته که داره سعی میکنه بامن دوست بشه اما من کم محلی میکردم. خلاصه روزا میگذشت و ما باهم خیلی خوب بودیم تاروزی که منو دید خیلی عجله داشت گفت برو به نازی بگو که ابتسام دوست توهست منم گفتم ابتسام؟؟ (نازی دوست دختره امین بود هنوز هم باهاش دوست بود به قول خودش مامانش با خونشون رفت وامد داشت نازی هم میدونست من دوست دختره امینم )رفتم کارو خراب کردم گفتم امین رو دیدم ابتسام دوست جدید امینه.
گفت میشناسیش گفتم نه ببینمش حالیش میکنم ابتسام رو که دیدم جا خوردم دوره راهنمایی هم کلاسیم بود چقدر ژلف شده بود با رژ لب جگری و موهای پریشون بود تبدیل شده بود به یک مشروب خوار وخراب. ازش چندشم شد باهاش بحث کردم و هروز مسخرش میکردم تا بهش گفتم دست از سر امین بردار به صلاحته وگفت باشه. که بعد فهمیدم با امین رفته خونه من امین رو خیلی دوست داشتم نمیتونستم ازش جداشم.
رفتم باامین بحث کردم و ولش کردم اومد طرف مدرسه و کلی التماس کرد قیدشو نزنم و برام وفادار میشم سمیه دلش سوخت گفت ببخشش. گذشت قرار شد ما بخاطر کار بابام به یه شهر دیگری بریم من اون روز یادمه کلی تو بغل امین گریه کردم اونم همینطور گفت کارام درست میکنم میام خواستگاری ولی من همینطور گریه میکردم
روزی هم که رفتیم تو را خیلی گریه کردم که مادرم فکر میکرد چون از دوست مدرسه ام دور میشم گریه میکردم خلاصه من کارم شده تلفنی صحبت کردن با امین و نامه رسون ما دوتا دختر داییهام بودن. من تو لین شهر هیچ خوشی ندیدم توی تصادف مادرم فوت میکنه میمیره امین هم کلی پشت تلفن دلداریم میداد و بعداز مدتی امین اومدخواستگاری اما پدرم قبول نکرد چندین بار خواستگاری کرد بازم پدرم راضی نشد پسر عموم با پدرم حرف زد بازم پدرم قبول نکرد ادامش کامنت👇
هرروز که منو سمیه از مدرسه راهی خونه میشدیم پسری رو میدیدم که خیلی خوشکل وخوش اندام وچشای عسلی داشت من هروقت میدیدمش کلی ذوق میکردم سمیه متوجه من شد گفت چرا با امین دوست نمیشی اخم کردم گفتم نه ناگفته نمونه سمیه دوست پسر داشت به نام سامان گاهی وقتا که با هم قرار دارن من تنها میرم خونه امینم وقتی من رو میدید لبخند میزد امین پسری لات بود.
روزی که داشتم باسمیه راه میرفتم امین سمیه رو صدا زد و باهم پچ پچ کردم منم چیزی از سمیه نپرسیدم که فکر نکنه کشته مرده امینم روز بعد که تنها بودم امین صدام کرد منم با استرس رفتم پیشش گفتم کارم داشتی؟ شمارشو بهم داد منم زود رفتم از ترس اینکه کسی منو نبینه.
1 هفته گذشت واسه خرید که رفتم بیرون از تلفن کارتی بهش زنگ زدم و گفت خیلی خوشحاله که داره بامن حرف میزنه. و او خیلی وقته که داره سعی میکنه بامن دوست بشه اما من کم محلی میکردم. خلاصه روزا میگذشت و ما باهم خیلی خوب بودیم تاروزی که منو دید خیلی عجله داشت گفت برو به نازی بگو که ابتسام دوست توهست منم گفتم ابتسام؟؟ (نازی دوست دختره امین بود هنوز هم باهاش دوست بود به قول خودش مامانش با خونشون رفت وامد داشت نازی هم میدونست من دوست دختره امینم )رفتم کارو خراب کردم گفتم امین رو دیدم ابتسام دوست جدید امینه.
گفت میشناسیش گفتم نه ببینمش حالیش میکنم ابتسام رو که دیدم جا خوردم دوره راهنمایی هم کلاسیم بود چقدر ژلف شده بود با رژ لب جگری و موهای پریشون بود تبدیل شده بود به یک مشروب خوار وخراب. ازش چندشم شد باهاش بحث کردم و هروز مسخرش میکردم تا بهش گفتم دست از سر امین بردار به صلاحته وگفت باشه. که بعد فهمیدم با امین رفته خونه من امین رو خیلی دوست داشتم نمیتونستم ازش جداشم.
رفتم باامین بحث کردم و ولش کردم اومد طرف مدرسه و کلی التماس کرد قیدشو نزنم و برام وفادار میشم سمیه دلش سوخت گفت ببخشش. گذشت قرار شد ما بخاطر کار بابام به یه شهر دیگری بریم من اون روز یادمه کلی تو بغل امین گریه کردم اونم همینطور گفت کارام درست میکنم میام خواستگاری ولی من همینطور گریه میکردم
روزی هم که رفتیم تو را خیلی گریه کردم که مادرم فکر میکرد چون از دوست مدرسه ام دور میشم گریه میکردم خلاصه من کارم شده تلفنی صحبت کردن با امین و نامه رسون ما دوتا دختر داییهام بودن. من تو لین شهر هیچ خوشی ندیدم توی تصادف مادرم فوت میکنه میمیره امین هم کلی پشت تلفن دلداریم میداد و بعداز مدتی امین اومدخواستگاری اما پدرم قبول نکرد چندین بار خواستگاری کرد بازم پدرم راضی نشد پسر عموم با پدرم حرف زد بازم پدرم قبول نکرد ادامش کامنت👇
۳.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.