داستان

#داستان
سلام من اسمم ساحله ۱۷سن دارم .
این داستان بر اساس واقعیته من باور کردنو نکردنشو گذاشتم بر عهده ی شما دوستان.
من یه روز یه کتابی از کتابخونه که خیلی قدیمیه رو پیدا کردم لای کتابو باز کردم .نوشته های عجیبی داشت خیلی عجیب بود برام اون کتابو اوردم خونمون و کارت عضویتمو دادم به پذیرش کتابخونه.
همون روز شبش تقریبا ساعت نصف شب سه بود که اون کتابو باز کردم و با صدای بلند تو اتاقم خوندم .
بعد زمرمه کنان رفتم پذیرایی.و پیش خونوادم خوابم برد .همه ی خونوادم خوابیده بودند .صب بود من بیدار‌شدم داشتم به دیروز فکر میکردم که اون کتاب چیه یهو یه‌چیز ی از جلو چشام رد شد بیرنگ بود ولی ادم احساسش میکرد بعد اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم ظهر بود که دیدم یدونه عقرب سیاه رنگ جلو ی اتاقمه اولش ترسیدم بعدش دمپایی رو‌ورداشتم بردم که بزنمش وقتی به اون عقرب نزدیک شدم دیدم چشماش خیلی درشته برعکس عقرب های معمولی بعدش وقتی دمپایی رو بلند کردم که بزنمش دیدم که این غیبش زد ترسیدم ولی باخود فکر کردم که تاثیرات دیروزه برگشتم دمپایی رو گذاشتم سر جاش .
داشتم تلوزیون نگا میکردم که دیدم یه‌چیزی داره صدام میکنه باصدای خییلی کم اون صدارو فقط من شنیدم بعد چشامو بازو بسته کردم دیدم یه پیر زن وحشتناک با ناخناش مبخواد بزنه از سینم دویدم به سمت حیاط دنبالم اومد بعد من از هوش رفتم .
از ترس وقتی بهوش‌اومدم رفتم دنبال کتابه یه دعایه رفتن جنا بود اونو باصدای بلند خوندم ازم دست کشید رفت .
دوستان امیدوارم باور کنید .
ممنون از اینکه خوندید🙏
***********
دیدگاه ها (۶)

گورستان جن‌ها«گورستان جن» در روستای تیس نزدیک شهر چابهار در ...

عکس بالا مربوط به یک خانه کوچک در خیابان کارولینای است در ای...

داستان وحشتناک کالین استن، دختر زندانی شده در تابوت، در سال ...

📓 #داستان ترسناک کوتاهبدترین بلا سرم اومد.‌.‌.۱۲ سالم بود. ...

عشق غیرممکن6p

You must love me... P3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط