پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است

پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است
دلم از رهگذرانش ، ز غروبش سیر است

امشب این کوچه ز تنهائی ی من می گوید
دل بیچاره که در وسوسه ات تسخیر است

بین اوزان و قوافی شده ام زندانی
فکرم هر ثانیه با قافیه ها درگیر است

من شبگرد غزل سوخته از خود نالم
که دلم در قفس خاطره ها زنجیر است

من و این کوچه ی بن بست ، تورا کم داریم
ترسم آن لحظه بیائی که جوانت ، پیر است

منم و عکس تو در قاب و نگاهی خسته
چشم من سوی لب بسته ی یک تصویر است

تو ثریای منی آمدنت شیرین است
من نگویم که چرا آمده ای و دیر است

شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چه بگویم که قلم ناطق بی تزویر است

شهریار
دیدگاه ها (۱)

فریدون مشیریدرون آینه ها درپی چه می گردی؟بیا ز سنگ بپرسیمکه ...

به شراب ِ ارغوانے مشڪن خمار ما رابه نسیم مهربانے بنشان غبار ...

دل می‌ستاند از من و جان میدهد به منآرام جان و کام جهان میدهد...

از همه دنیا اگر او مال من باشد، بس استابروانش قبلهٔ آمال من ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط