رمان شخص سوم پارت ۱۰
...ماشینت رو روشن کردی و به طرف بیمارستان رفتی...
...
در زدی و وارد شدی..کوک خواب بود...توهم تصمیم گرفتی اتاقش رو مرطب کنی...اول جلد خوراکی هاشو برداشتی بعد دستمال کاغذی رو سر جایش گذاشتی...که یو چشمت به بالش کوک افتاد که کج بود و این باعث میشد گردن درد بگیره...آروم رفتی سمتش و با دست چپت سرش رو بلند کردی...دستت رو بردی که بالش رو صاف کنی که کوک چشماشو باز کرد...خشکت زده بود و نمیدونستی چیکار کنی...
کوک« چیکار میکنی؟»
سریع دستت رو برداشتی و رفتی عقب...
ماری« خ...خب...داشتم...عمممم...میخواستم بالشت رو صاف کنم...کج...کج بود!»
خنده ای کرد و گفت
کوک« حالا چرا انقد استرسی شدی...و به تخت تکیه داد...لبخندی زدی که گفت...
کوک« اینجا خیلی تمیز شده..کی اومدی؟»
ماری« تقریبا نیم ساعته...»
کوک« اوه..ببخشید»
ماری« نه اصلا!»
کوک« آرا کجاست؟»
ماری« مهدکودک»
کوک« پس چرا خودت نرفتی سر کار»
ماری« آخه چطور میتونم با شما دونفر برم سر کار»
کوک« اوه...بلاخره یه دوست واقعی پیدا کردم!»
ماری« منم »
و هردوتون خندیدین
پرستار اومد داخل...
پرستار« سلام...صبح بخیر...برای تعویض پانسمان اومدم..»
ماری« آها...پس من بیرون منتظر میمونم»
و خواستی بری که پرستار گفت..
پرستار« لطفا اگه میشه بمونین»
ماری« چرا..»
پرستار« یکی از پرستارا مرخصی گرفته...فقط من پرستار آقای جئونم...لطفا اگه میشه زیر سر آقای جئون رو بگیرین تا من پانسمان رو عوض کنم...»
کوک« نه من خودم میتونم سرم رو نگه دارم..»
پرستار« نمیشه...اگه به سرتون فشار بیاد ممکنه بخیه هاتون باز بشه...»
ماری« مشکلی نیست...من کمکتون میکنم»
و رفتی سمت کوک و سرش رو گفتی...انقد معذب بودی که میخواستی زمین دهن باز کنه تو بری توش...دقیقا بغلش کرده بودی...پرستار کارش رو تموم کرد و توهم آروم سرش رو گذاشتی...
پرستار تشکر کرد و رفت...
کوک« مرسی بابت کمکت»
ماری« خواهش میکنم»
و سریع رفتی بیرون...
ماری«هووووف...چقد معذب شدم...»
کوک« چرا؟..من معذرت کردم؟»
سریع برگشتی که با قیافه سوالی کوک دقیقا رو به روت مواجه شدی...
ماری« چی؟...ن..نه...اصلا...ت..تو اینجا چیکار میکنی؟»
کوک« فک کردم اتفاقی برات افتاده...چون سریع رفتی بیرون»
ماری« عجب دوست فضولی!!!»
و تک خنده ای کردی..
کوک« من حس میکنم حالم خوبه...چرا دیگه مرخص نمیشم؟؟»
ماری« خبببب...منتظر همین سوال بودم!...ظهر قراره مرخص شیییییی»
کوک«اها»
و رفت داخل...با حالت داد گفتی...
ماری« حداقل بخاطر این همه ذوق من چه چی میگفتی!» که داد زد!
کوک«هووورا....خوبه؟»
آروم زمزمه کردی...
ماری« هوف..چرا انقد موده اخه»
و رفتی که پرونده ترخیص رو بگیری..
...
در زدی و وارد شدی..کوک خواب بود...توهم تصمیم گرفتی اتاقش رو مرطب کنی...اول جلد خوراکی هاشو برداشتی بعد دستمال کاغذی رو سر جایش گذاشتی...که یو چشمت به بالش کوک افتاد که کج بود و این باعث میشد گردن درد بگیره...آروم رفتی سمتش و با دست چپت سرش رو بلند کردی...دستت رو بردی که بالش رو صاف کنی که کوک چشماشو باز کرد...خشکت زده بود و نمیدونستی چیکار کنی...
کوک« چیکار میکنی؟»
سریع دستت رو برداشتی و رفتی عقب...
ماری« خ...خب...داشتم...عمممم...میخواستم بالشت رو صاف کنم...کج...کج بود!»
خنده ای کرد و گفت
کوک« حالا چرا انقد استرسی شدی...و به تخت تکیه داد...لبخندی زدی که گفت...
کوک« اینجا خیلی تمیز شده..کی اومدی؟»
ماری« تقریبا نیم ساعته...»
کوک« اوه..ببخشید»
ماری« نه اصلا!»
کوک« آرا کجاست؟»
ماری« مهدکودک»
کوک« پس چرا خودت نرفتی سر کار»
ماری« آخه چطور میتونم با شما دونفر برم سر کار»
کوک« اوه...بلاخره یه دوست واقعی پیدا کردم!»
ماری« منم »
و هردوتون خندیدین
پرستار اومد داخل...
پرستار« سلام...صبح بخیر...برای تعویض پانسمان اومدم..»
ماری« آها...پس من بیرون منتظر میمونم»
و خواستی بری که پرستار گفت..
پرستار« لطفا اگه میشه بمونین»
ماری« چرا..»
پرستار« یکی از پرستارا مرخصی گرفته...فقط من پرستار آقای جئونم...لطفا اگه میشه زیر سر آقای جئون رو بگیرین تا من پانسمان رو عوض کنم...»
کوک« نه من خودم میتونم سرم رو نگه دارم..»
پرستار« نمیشه...اگه به سرتون فشار بیاد ممکنه بخیه هاتون باز بشه...»
ماری« مشکلی نیست...من کمکتون میکنم»
و رفتی سمت کوک و سرش رو گفتی...انقد معذب بودی که میخواستی زمین دهن باز کنه تو بری توش...دقیقا بغلش کرده بودی...پرستار کارش رو تموم کرد و توهم آروم سرش رو گذاشتی...
پرستار تشکر کرد و رفت...
کوک« مرسی بابت کمکت»
ماری« خواهش میکنم»
و سریع رفتی بیرون...
ماری«هووووف...چقد معذب شدم...»
کوک« چرا؟..من معذرت کردم؟»
سریع برگشتی که با قیافه سوالی کوک دقیقا رو به روت مواجه شدی...
ماری« چی؟...ن..نه...اصلا...ت..تو اینجا چیکار میکنی؟»
کوک« فک کردم اتفاقی برات افتاده...چون سریع رفتی بیرون»
ماری« عجب دوست فضولی!!!»
و تک خنده ای کردی..
کوک« من حس میکنم حالم خوبه...چرا دیگه مرخص نمیشم؟؟»
ماری« خبببب...منتظر همین سوال بودم!...ظهر قراره مرخص شیییییی»
کوک«اها»
و رفت داخل...با حالت داد گفتی...
ماری« حداقل بخاطر این همه ذوق من چه چی میگفتی!» که داد زد!
کوک«هووورا....خوبه؟»
آروم زمزمه کردی...
ماری« هوف..چرا انقد موده اخه»
و رفتی که پرونده ترخیص رو بگیری..
۲۵.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.